موضوع اصلی


خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمیکند!

صاحب مغازه پرسید: آیا در قفسش آینه هست؟ طوطیها عاشق آینه هستند. آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت میکنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت.

ولی روز بعد برگشت.طوطی هنوز صحبت نمیکرد.صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطیها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت.

اما روز بعد باز هم برگشت. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه ؟ خب مشکل همین است! به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.

وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد چهره اش کاملا تغییر کرده بود.او گفت: طوطی مرد!

صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : واقعا متاسفم آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد : چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه غذایی برای طوطیها نمیفروختند؟!


گاهی آنقدر غرق در روزمره گی های زندگی می شویم که موضوع اصلی زندگی خود را فراموش می کنیم ولی براستی موضوع اصلی زندگی ما چیه؟؟؟؟

نظرات 9 + ارسال نظر
مبارز حق یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ق.ظ http://www.roohebidar.persianblog.com

سلام
وبلاگت قشنگه . منم دارم تو وبلاگم در مورد راههای بیدار شدن روحمون می نویسم فکر می کنی چه طوری می تونیم اونو بیدار کنیم؟

دختر ساروی یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:09 ق.ظ http://arezoo26.blogfa.com

مهر داد؟ این یارو مبارز حقه واسههمه وبلاگهای جهان چنین کامنتی گذاشته؟!!!!!!..هاهاها..............

الهام دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:28 ق.ظ http://www.tachar.blogsky.com/

سلام آقا مهرداد

از نظر لطفتون ممنونم . چند تا سوال مطرح کردم در وبلاگ جهانگردی خوشحال می شم جواب بدید .

لینک وبلاگ ایرانگردی رو هم براتون می گذارم
چون با مطلبی درباره کتیبه های بیستون بروز شده

این داستان هم داستان جالبیه
منم گاهی اینقدر مشغول کاری میشم که حتی یادم میره غذا بخورم :)
و این بخاطر علاقه زیاد به کارم هستش
بنظرم موضوع اصلی زندگی فقط عشقه

یلدا سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:03 ق.ظ http://iiran.blogfa.com

سلام و درود بر شما.
ممنونم از اینکه به دیدنم آمدید.
با اجازتون من وبلاگ شما رو می گذارم توی پیوندهای وبلاگم.


بیچاره طوطیه...
یواش یواش ما همه می شیم همون طوطیه بیچاره!

موفق باشید.بدرود

مهسا سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:45 ق.ظ

در کوله‌ات چه داری؟
کوله‌پشتی‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.
مسافر با خنده‌ای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زیر لب گفت:
ولی تلخ‌تر آن است که بروی و بی ‌رهاورد برگردی. کاش می‌دانستی آن‌ چه در جست‌وجوی آنی، همین جاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می‌داند، پاهایش در گل است.
او هیچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام و سفرم را کسی نخواهد دید. جز آن که باید.
مسافر رفت و کوله‌اش سنگین بود.
هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.
خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جاده‌ای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه‌اش نشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را می‌شناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کوله‌ات چه داری، مرا هم مهمان کن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.
اما آن روز که می‌رفتی، در کوله‌ات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در کوله‌ات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.
دست‌های مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم
و تو نرفته این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و نور دیدن خود، دشوارتر از نور دیدن جاده‌هاست

مژده پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:20 ق.ظ http://me2.blogsky.com

فقط میتونم بگم وقتی به "آیا در آن مغازه غذایی برای طوطیها نمیفروختند؟" رسید ناخودآگاه گفتم:آخ
یه واقعیت تو زندگی

الهام پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ق.ظ http://outgoing.blogsky.com/

سلام

از پیشنهادات قشنگتون ممنون . اما من در حال حاضر دو وبلاگه ام

خیلی برام سخته که یک وبلاگ دیگه هم راه بندازم .

ولی یه فکری براش می کنم :)

خوش باشید

بهرام پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:13 ق.ظ

واقعا از مطالب زیبا و دلنشین وبلاگت لذت بردم فقط دوست دارم بدونم منابع این مطالب از کجاست.موفق باشی

کامران سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:20 ق.ظ

زیباس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد