پسربچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش اورد.پسریچه پرسید:یک بستنی میوه ای چند است پیشخدمت پاسخ داد:50 سنت

پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد بعد پرسید یک بستنی ساده چقدر است؟

درهمین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:35 سنت.پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده.

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود: برای انعام پیشخدمت.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
کوروش دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:08 ق.ظ http://hasratparvaz.blogsky.com

۱۸ تیر ناگفته ای که گفتیم و شنیده نشد

[ بدون نام ] دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:35 ق.ظ

براتی سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:17 ب.ظ http://www.11360.persianblog.com

سلام
وبلاگ خیلی جالب وپر محتوایی دارید.نوشته های زیبا ودلنشین تهیه کردید . وبلاگ من نیز در شناسایی گوشه ای از ایران زمین است خیلی خوشحال خواهم شد که در تبادل لینک با شما باشم.
موفق باشید .

meisam سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ب.ظ http://dashtiha.blogfa.com

کوتاه ولی پور معنا
خیلی جالب بود احسنت بر شما
من که خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم جوانان مملکت اسلامی اینقدر متفکرند

Panda پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ب.ظ http://dr-panda.persianblog.com

خیلی داستان قشنگی بود آدم رو به فکر می بره...!!! مرسی که به من سر زدی... خوشحال میشم دوباره سر بزنی...!!!

الهام شنبه 24 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:53 ب.ظ

بابا ای ول بچه . این که پیغمبر بوده ؟

الهام جهانگردی چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 03:17 ق.ظ

سلام

بروزم . تایلند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد