یکبار به مترسکی گفتم : "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای."
گفت : "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمیشوم."
دمی اندیشیدم و گفتم : "درست است، چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام."
گفت : "فقط کسانی که تنشان از کاه پرشده باشد این لذت را میشناسند."
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه میسازند.