Lyrics








Lyrics

He's just the kind of man
او فقط یک مرد مهربان بود
You hear about
شما دربارش شنیده بودین
Who leaves his family for
An easy out
کسی که خانوادش رو ترک کرد برای زندگی بهتر...
They never saw the signs
آن ها هرگز آهنگ را ندیدن(نشنیدن..لمس نکردند)
He never said a word
او هرگز کلمه ای نگفت
He couldn't take another day
او نمی توانست روز بیشتری رو برای ماندن داشته باشه
Carry me to the shoreline
من رو ببر به کنار ساحل
Bury me in the sand
من رو در ماسه ها دفن کن
Walk me across the water
با من قدم بزن و عبور کن از آب
And maybe you'll understand
و شاید تو فهمیدی
Once the stone
ناگهان به یک سنگ(بزرگ)رسیدیم
You're crawling under
تو از زیرش خزیدی
Is lifted off your shoulders
بلندتر از شانه هایت بود
Once the cloud that's raining
یک مرتبه ابر شروع به باریدن کرد
Over your head disappears
همه سرت ناپدید شده بود
The noise that you'll hear
زمزمه ای از تو شنیده می شد
Is the crashing down of hollow years
افتاده بودی تو سال های تهی
She's not the kind of girl
او یک دختر مهربان نبود
You hear about
شما شنیده بودین دربارش
She'll never want another
او شخص دیگری رو هرگز نمی خواست
She'll never be without
او بدون او هرگز نمی توانست باشه
She'll give you all the signs
او به تو همه آوازها(نشانه ها) را داد
She'll tell you everything
او به تو همه چیز رو گفت
Then turn around and walk away
سپس برگشت و قدم زنان دور شد
Carry me to the shoreline
من را به کنار ساحل ببر
Bury me in the sand
من رو در ماسه ها دفن کن
Into the waves)
(درون امواج)
Walk me across the water
با من قدم بزن و عبور کن از آب
And maybe you'll understand
و شاید تو فهمیدی
Once the stone
ناگهان به یک سنگ(بزرگ)رسیدیم
You're crawling under
تو از زیرش خزیدی
Once the stone)
ناگهان به یک سنگ(بزرگ)رسیدیم
Is lifted off your shoulders
بلندتر از شانه هایت بود
Once the cloud that's raining
یک مرتبه ابر شروع به باریدن کرد
Over your head disappears
همه سرت ناپدید شده بود
The noise that you'll hear
زمزمه ای از تو شنیده می شد
Is the crashing down of hollow years
افتاده بود تو سال های تهی
Carry me to the shoreline
من را به کنار ساحل ببر
Bury me in the sand
من رو در ماسه ها دفن کن 

 

 

 


با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

فقط برای خودت

فقط برای خودت!

 

روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟

پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!

پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!

مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!   

 

  

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش:

به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد . به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید ، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست . می دانم که وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد . به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید .
اگر می توانید ، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید . به او بگویید تعمق کند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود .
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن کش ها ، گردن کش باشد . به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند .
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند . به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد .
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست .
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد .
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید  اما از او یک نازپرورده نسازید . بگذارید که او شجاع باشد ، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید ، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است . 

 

To return to innocence


That's not the beginning of the end
That's the return to yourself
The return to innocence.
Love - Devotion
Feeling - Emotion
.
Love - Devotion
Feeling - Emotion
.
Don't be afraid to be weak
Don't be too proud to be strong
Just look into your heart my friend
That will be the return to yourself
The return to innocence
.
If you want, then start to laugh
If you must, then start to cry
Be yourself don't hide
Just believe in destiny
.
Don't care what people say
Just follow your own way
Don't give up and use the chance
To return to innocence
.
That's not the beginning of the end
That's the return to yourself
The return to innocence
.
Don't care what people say
Follow just your own way
Follow just your own way
Don't give up, don't give up
To return, to return to innocence.
If you want then laugh
If you must then cry
Be yourself don't hide
Just believe in destiny. 
 

جغد

  جغد

جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد. رفتن و رد پای آن را. و آدم‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندندجغد اما می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درها می‌شکنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با ا ین آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت:« بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان می‌کنی. دوستت ندارند. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آواز‌‌خوان کنگره‌های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است
جغد گفت:« خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهای تو بوی دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آن که می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترین و قشنگ‌ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره‌های دنیا می‌خواند. و آن کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست که می‌گوید:

«
آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید»

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

  

                                    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم    

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 یادم آید : تو به من گفتی

از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 با تو گفتم

حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...

 اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

پدر بزرگ

پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی !

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی  

 

  

HAPPY CHRISTMAS

 

 

HAPPY CHRISTMAS 

  

 God sends His lovely angel tears
To us this time of year
They float and tumble through the air
And send out Christmas cheer.

Each flake He sends is special
From out of wintry skies
They paint a pretty picture
To soothe our weary eyes.

They glide and twirl as if to say
The season’s just begun
And gently beckon to us
To join in merry fun.

Like sparkling gems, they fill the sky
And quietly take up space
They seem to flow in harmony
Attired in angel lace.

At Christmas time when all is calm
We look to things above
For angel tears and Jesus
To fill our lives with love.

A sacred star shines in the East
As Christmas day draws near
A manger scene, a Holy night
And gentle angel tears.

The children gather ‘round the tree
To hear the Christmas story
As angel tears fall to the earth
To trim the earth in glory.

His precious tears drift to the earth
So everyone will know
A child was born in Bethlehem
It’s written in the snow.

So if you get to feeling blue
And plagued by worldly fears
Just look outside your window
 God’s shedding angel tears 

 

 

دخترک و پیرمرد

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه. - مطمئنی؟ - نه. - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.

گابریل گارسیا

هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود

 

 گابریل گارسیا مارکز

آهنگر

آهنگری پس از گذرندان جوانی پرشرو شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند . سالها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد ، اما با تمام پرهیزکاری ، در زندگی اش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مدام مشکلات بیشترمیشد.

تک

یک روز عصر ، دوستی به دیدن او آمده بود ، و از وضعیت دشوارش مطلع شد و گفت " واقعا عجیب است درست بعد ازاین که تصمیم گرفته ای مرد خداترسی بشوی زندگی ات بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با تمام تلا ش هایت در مسیر روحانی ، هیچ چیز بهتر نشده است ."

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد : او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی اش آمده .

اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذاردشروع کرد به حرف زدن سرانجام پاسخی که می خواست یافت این پاسخ آهنگر بود :

- در این کارگاه ، فولاد خام برایم می آورند و باید از ان شمشیر بسازم .می دانی چطور این کار ار می کنم ؟

اول تکه ی فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود .بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را بر می دارم و مرتب به آن ضربه می زنم ، تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم .

بعد آن را در آب سرد فرو می کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد ،‌فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ، ناله می کند و رنج می برد .

باید این کار ار آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم .

یک بار کافی نیست .

آهنگر مدتی سکوت کرد ، و دوباره ادامه داد :

گاهی فولادی که بدستم می رسد ،‌ نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد .

حرارت ،ضربات پتک و آب سرد تمام آن را ترک می اندازد .

می دانم که از این فولاد ، هرگز تیغه ی شمشیر مناسبی درنخواهد آمد .

باز مکث کرد و ادامه داد :

- می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد .

ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم ، انگار فولاد ی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد .

اما تنها چیزی که می خواهم این است :

خدای من از کارت دست نکش ،‌تا شکلی را که تو می خواهی ، به خود بگیرم .

با هر روشی که می پسندی ادامه بده ،

هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن .

( پائلوکوئلیو )


Every time I look in the mirror
هر وقت در آینه نگاه می کنم
All these lines on my face getting clearer
این خطوط روی صورتم آشکارتر میشوند
The past is gone
گذشته رفته است
It went by, like dusk to dawn
مثل گذر از غروب تا طلوع
Isn't that the way
راهش این نیست؟
Everybody's got their dues in life to pay
هر کس به زندگی بدهی داره که بپردازه

Yeah, I know nobody knows
بله، من میدونم که کسی نمیدونه
where it comes and where it goes
از کجا میاد و به کجا میرهI know it's everybody's sin
میدونم این گناه همه است
You got to lose to know how to win
باید ببازی تا بفهمی چگونه پیروز بشی

Half my life's
نیمی از عمرمin books' written pages
در لابه لایه صفحات کتاب است
Lived and learned from fools and
آموختم و زندگی کردم با ابلهان و from sages
با دانایان
You know it's true
میدونی حقیقت داره
All the feelings come back to you
تمام احساسات به سوی تو باز میگردند

Sing it with me, sing for the year
این را با من بخوان، برای سال
Sing for the laughter, sing for the tear
برای خنده، برای اشک
Sing it with me, if it's just for today
با من بخوان، اگرچه فقط برای امروز باشد
Maybe tomorrow, the good lord will take you away
شاید فردا، خدا تو را ببرد

Yeah, sing it with me, sing for the year
sing for the laughter, sing for the tear
sing it with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away

Dream On Dream On Dream On
آرزو کن آرزو کن آرزو کن
Dream until your dream comes true
آرزو کن تا جایی که آرزوهایت به حقیقت تبدیل شود
Dream On Dream On Dream On
Dream until your dream comes through
Dream On Dream On Dream On
Dream On Dream On
Dream On Dream On, AHHHHHHH

Sing it with me, sing for the year
sing for the laughter, sing for the tear
sing it with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away
Sing it with me, sing for the year
sing for the laughter, sing for the tear
Sing it with me, if it's just for today
Maybe tomorrow, the good Lord will take you away

lyric



May it be an evening star
Shines down upon you
آیا ممکنه یه ناهید بر فرازه تو به طرفه پایین نور افشانی کنه؟

May it be when darkness falls
آیا ممکنه وقتی که تاریکی همه جا پخش میشه
Your heart will be true
قلبت خالص بمونه؟

You walk a lonely road
تو در یه جاده تنها قدم میزنی
Oh! How far you are from home
اوه! تو چقدر دوری از خانه
Mornie ut?li? (darkness has come)
تاریکی داره میاد
How far you are from home
تو چقدر از خانه دوری
Mornie alanti? (darkness has fallen)
تاریکی از بین رفته
A promise lives within you now
حالا در تو یک وعده(یه امیدی) وجود داره

May it be the shadows call
Will fly away
آیا ممکنه سایه ها خبر بدند به دوردستها پرواز خواهند کرد
May it be you journey on
To light the day
آیا ممکنه بپیوندی به روشناییه روز
When the night is overcome
وقتی که شب داره پیروز میشه
You may rise to find the sun
تو ممکنه به اوج بری برای پبدا کردن خورشید

Mornie ut?li? (darkness has come)
تاریکی داره میاد؟
Believe and you will find your way
باور کن - تو راهت رو پیدا خواهی کرد
Mornie alanti? (darkness has fallen)
تاریکی داره از بین میره
A promise lives within you now
حالا در تو یک وعده(امید--انتظاره روزهایه خوب) زندگی میکنه

A promise lives within you now
حالا در تو یک وعده(امید--انتظاره روزهایه خوب) زندگی میکنه

شب یلدا

شب یَلدا یا شب چِله آخرین شب آذرماه، شب پیش از نخستین روز زمستان و درازترین شب سال است. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام آن را مبارک می‌دارند و این شب را جشن می‎گیرند. 

پیشینهٔ جشن 

 

یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود، یک سنت باستانی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار می‌کرده‎اند. در این باور یلدا روز تولد خورشید و بعدها تولد میترا یا مهر است. بسیاری بر این باورند که ریشهٔ پاس‌داشت شب چله میراث قوم کاسپیان‌ است. کاسپ‌ها از اولین اقوام آریایی هستند که وارد ایران شدند.ان‌ها مردمانی با چشم‌های کبودرنگ و موهای بور بودند که ابتدا در گیلان امروزی سکنی گزیدند و پس از چندی به نقاط دیگر ایران مهاجرت کردند. 

کاسپ‌ها با استفاده از این ابزار به تقویمی دقیق دست یافتند و دریافتند که پس از آخرین شب پاییز بر طول روزها اندک‌اندک افزوده شده و از طول شب‌های سرد کاسته می‌شود. این جشن در ماه پارسی «دی» (تولد دوباره خورشید) قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بوده‌است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. 

 

تأثیر یلدا در جشن‌های دیگر اقوام : 

-برخی مورخان معتقدند که بیشتر رسوم دین مسیحیت از مهرپرستی(خورشید پرستی) و یا میتراییسم برگرفته شده‌است. مانند تولد مسیح در یک آغل که که به گفته آنها برگرفته شده از تولد میترا در غار است و همچنین شب میلاد مسیح که مصادف با یلدا می‌باشد , و همچنین درخت سرو و کاج که در آیین مهر با ستاره‌ای بر فرازش تزیین می‌شد. (ستاره نشانه ایست که بازرگانان را راهنمایی می‌کند تا به میترا در غار برسند - درخت سرو را از این روی دوست داشتند که نماد آزادگی و مقاومت در برابر تاریکی بود که آثارش را در ادبیات فارسی می‌توانیم به وفور بیابیم - درخت کاج از این روی در کشورهای اروپایی مرسوم شد که محیط طبیعی آنها برای رویش کاج بهتر بود). مورد دیگر شباهت کلاه بابانوئل با کلاهی شبیه کلاه موبدان آیین مهر است. 

 

-در حدود ۴۰۰۰ سال پیش در مصر باستان جشن «باززاییده‌شدن خورشید»، مصادف با شب چله، برگزار می‌شده‌است. مصریان در این هنگام از سال به مدت ۱۲ روز، به نشانهٔ ۱۲ ماه سال خورشیدی، به جشن و پای‌کوبی می‌پرداختند و پیروزی نور بر تاریکی را گرامی می‌داشتند. هم‌چنین از ۱۲ برگ نخل برای تزیین مکان برگزاری جشن استفاده می‌نمودند که نشانهٔ پایان سال و آغاز سال نو بوده‌است .

 

-در یونان قدیم نیز , اولین روز زمستان روز بزرگ‌داشت خداوند خورشید بوده‌است و آن را خورشید شکست‌ ناپذیر، ناتالیس انویکتوس، می‌نامیدند. 

 

-در قسمت‌هایی از روسیه‌ی جنوبی , هم‌اکنون جشن‌های مشابهی به‌مناسبت چله برگزار می‌کنند. این آیین‌ها شباهت بسیاری با مراسم شب چله دارد.  

 

-یهودیان نیز در این شب جشنی با نام «ایلانوت» (جشن درخت) برگزار می‌کنند و با روشن‌کردن شمع به نیایش می‌پردازند. 

 

  • آشوریان نیز در شب یلدا آجیل مشکل گشا می‌خورند و تا پاسی از شب را به شب نشینی و بگو بخند می‌گذرانند و در خانواده‌های تحصیل کرده آشوری تفال با دیوان حافظ نیز رواج دارد.  
  •  

     

     

    شب یلدا، درازترین شب سال و یکی از بزرگترین جشن های ایرانیان است. ایرانیان همواره شیفته شادی و جشن بوده اند و این جشن ها را با روشنایی و نور می آراستند. آنها خورشید را نماد نیکی می دانستند و در جشن هایشان آن را ستایش می کردند. در درازترین و تیره ترین شب سال، ستایش خورشید نماد دیگری می یابد. مردمان سرزمین ایران با بیدار ماندن، طلوع خورشید و سپیده دم را انتظار می کشند تا خود شاهد دمیدن خورشید باشند و آن را ستایش کنند. خوردن خوراکی ها و مراسم دیگر در این شب بهانه ای است برای بیدار ماندن یکی از دلایل گرفتن جشن دراین شب زاده شدن ایزدمهر است

  •  

  • شب اول فصل زمستون، بلندترین شب سال، شب اصیل ایرانی!شب برف، شب سرما، شب شلوغی، شب مهمونی و شب نشینی، شب خرید، شب دور هم جمع شدن فامیل، شب پدربزرگها و مادربزرگها، شب انار، شب هندونه، شب آجیل و شکلات و شیرینی، شب فال و دیوان حافظ، شب خاطره، شب... 

  • فراموش نکنیم همین شبی که واسه خیلی از ماها اینهمه معنی داره و تقریباً یکی از شبهای شادمونه، واسه خیلی ها هیچ تفاوتی با شبهای دیگه که نداره هیچ، تازه ممکنه واسشون بدتر و تلخ تر از شبهای دیگه هم باشه!!! 

  • یاد مریضها و مریض دارها هم بکنیم
    یاد ایتام و نیازمندان
    یاد اونایی که یه همچی شبی(و حتی شبهای دیگه هم)رنگ هندونه و انار و آجیل و شکلات و ... رو نمی بینن!یاد گرفتارها، یاد مقروضین و اونایی که دینی به گردنشونه، یاد اسیران و زندانیان بی گناه
    یاد اونایی که هیچکس رو ندارن بهشون سر بزنه(و نه فقط امشب تنهان که همه ی شبهاشون، پره از تنهایی و بی کسی!)یاد اونایی که گرفتار مصیبت و عزا هستند
    یاد اونایی که به هر دلیل از خانواده هاشون دورن
    یاد خیلی از اونایی که امشب و دیگر شبها رو تو خانه های سالمندان می گذرونن! یاد اونایی که پارسال شب یلدا بین ما بودند و امسال دیگه نیستند!(و حالا اسیر خاک شدند)
    یاد اونایی که دیروز و دیروزها مثل ما(و حتی بهتر و بالاتر از ما)واسه خودشون کسی بودن و امروز چرخ روزگار، زمین گیرشون کرده و تنها!یاد...
    ....

  •   

     


    خدایا

    خدایا

    چه لحظه هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی

    چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم  نکردی

    چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هایم پنهان شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی 

     

    خدایا

    وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی

    وقتی از آدم های دور و برم دلم گرفت و دنیا غم هاش رو بهم ارزونی کرد تو به قلبم آرامش دادی

    خدایا

    تو با حضورت به خنده هام هدف دادی ، به گریه هام دلیل دادی ، به زندگیم ، به نفس کشیدنم رنگ دادی 

    خدایا به خاطر سه چیز سپاسگذارم

    دادن هایت    ندادن هایت    گرفتن هایت

    دادن هایت را نعمت ، ندادن هایت را رحمت ، گرفتن هایت را  حکمت 

     

    قطاری به مقصد خدا

    قطاری به مقصد خدا 

     

    قطاری که به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد. 

    و پیامبر رو به جهان کرد و گفت: 

    " مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟ کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟ 

    کیست که باور کند دنیا  ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟ " 

    قرنها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند. 

    از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم می شد. 

    قطار می گذشت و سبک می شد. 

    زیرا سبکی قانون خداست.  

    قطاری که به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید. 

    پیامبر گفت: 

    " اینجا بهشت است. مسافران بهشتی پیاده شوند. اما ایستگاه آخر نیست. "  

    مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند. اما اندکی باز هم ماندند. قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. 

    آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: 

    "درود بر شما. راز من همین بود. آنکه مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد. "   

     

     

    و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری. 

      

    شعری از پابلو نرودا

    ترجمه از احمد شاملو 

     

    به آرامی آغاز به مردن میکنی 

    اگر سفر نکنی؛ 

    اگر کتابی نخوانی؛ 

    اگر به اصوات زندگی گوش ندهی؛ 

    اگر از خودت قدردانی نکنی.  

    به آرامی آغاز به مردن می کنی 

    اگر برده عادات خود شوی؛ 

    اگر همیشه از یک راه تکراری بروی؛ 

    اگر روزمرگی زندگی را تغییر ندهی؛ 

    اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی؛ 

    یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.  

    تو به آرامی آغاز به مردن میکنی 

    اگر از شور و حرارت؛ 

    از احساسات سرکش؛ 

    و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند؛ 

    و ضربان قلبت را تندتر می کنند 

    دوری کنی؛  

    تو به آرامی آغاز به مردن میکنی 

    اگر هنگامی که با شغلت؛ یا عشقت شاد نیستی؛ آن را عوض نکنی؛ 

    اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی؛ 

    اگر ورای رویاها نروی 

    اگر به خودت اجازه ندهی 

    که حداقل یک بار در تمام زندگی ات 

    ورای مصلحت اندیشی بروی 

     

    امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن! امروز کاری کن! نگذار که به آرامی بمیری! 

     

     

    نیکی و بدی


    لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند, تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
    روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
    کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند, دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.
    وقتی کارش تمام شد گدا, که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود, چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید, و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!."
    می توان گفت: نیکی و بدی دورروی یک سکه هستند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”

     

    پائولو کوئیلو

    کوله

    در کوله‌ات چه داری؟
    کوله‌پشتی‌اش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
    نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.
    مسافر با خنده‌ای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن. و درخت زیر لب گفت:
    ولی تلخ‌تر آن است که بروی و بی ‌رهاورد برگردی. کاش می‌دانستی آن‌ چه در جست‌وجوی آنی، همین جاست.
    مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه می‌داند، پاهایش در گل است.
    او هیچ‌گاه لذت جست‌وجو را نخواهد یافت.
    و نشنید که درخت گفت: اما من جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام و سفرم را کسی نخواهد دید. جز آن که باید.
    مسافر رفت و کوله‌اش سنگین بود.
    هزار سال گذشت. هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.
    خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جاده‌ای که روزی از آن آغاز کرده بود.
    درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه‌اش نشست تا لختی بیاساید.
    مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را می‌شناخت.
    درخت گفت: سلام مسافر، در کوله‌ات چه داری، مرا هم مهمان کن.
    مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام خالی است و هیچ چیز ندارم.
    درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.
    اما آن روز که می‌رفتی، در کوله‌ات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
    حالا در کوله‌ات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت.
    دست‌های مسافر از اشراق پر شد و چشم‌هایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم
    و تو نرفته این همه یافتی!
    درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و نور دیدن خود، دشوارتر از نور دیدن جاده‌هاست

    گفتگو با خدا

    گفتگو با خدا 

    شبی در خواب دیدم که با خدا گفتگو می کنم.
    خدا از من پرسید: دوست داری با من صحبت کنی؟
    پاسخ دادم: اگر شما فرصت داشته باشید.
    خدا لبخندی زد و گفت: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
    من سؤال کردم: چه چیزی در آدمها شما را بیشتر از هر چیزی متعجب می کند؟
    خدا جواب داد:
    - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند، و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
    - اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره بازیابند.
    - اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
    - اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز نزیسته اند.
    دست خدا مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت…
    بعد از مدتی به خدا گفتم: به عنوان پروردگار دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
    خدا پاسخ داد:
    - اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد، تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
    - اینکه یاد بگیرند که خوب نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
    - اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
    - اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه ای زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابد.
    - یاد بگیرند که غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد، بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست.
    - اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
    - اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
    - اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند، بلکه باید خود را نیز ببخشند.
    با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که در اختیار من گذاشتید سپاسگذارم.
    و افزودم: چیز دیگری هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
    خدا لبخندی زد و گفت:
    فقط اینکه بدانند من اینجا هستم
    همیشه…

    پروردگارا به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم  ندارند
     
    عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند  

    بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند 

    به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند 

    محبت کنم به کسانی که محبتی درحقم نکردند

    <>
    <>
    <>
    یک دعای زیبا
    خداوندا ...

    مرا انسانی بساز که ترا بشناسد و خودرا بشناسد.
    مرا چندان قوی گردان که به گاه ناتوانی از سستی خود آگاه گردم.
    چنان جسور و با شهامتم کن که بهنگام وحشت جرات مقابله بــا خویشتن را داشته باشم.
    مرا انسانی بساز که بهنگام شکست شرافتمندانه درخوداحساس کبر و غرورکنم و به گاه پیروزی فروتن ونجیب باشم.
    مرا انسانی بساز که از ناملایمات زندگی روی بر نتابم .
    به هنگامی که باید سینه سپر کنم پشت بر نگردانم.
    مرا
    به جاده آسایش راهنمایی نکن بلکه به راهی سخت و دشوار مرا مورد آزمون خود
    قرار بده تا باناملایمات دست به مبارزه بزنم و سربلند بیرون آیم.
    مرا
    انسانی قرار بده که دلش روشن و صاف و هدف زندگیش عالی باشد .پیش از اینکه
    در اندیشه فرمانروایی بر دیگران باشد بر خویشتن حکومت کنم.
    مرا انسانی
    بساز که خندیدن را بیاموزد اما گریستن رانیزهرگز از خاطر نبرد. انسانی که
    گام درآینده بگذارد ولی گذشته را نیز هرگز فراموش نکند.
    واز همه مهمتر در مقابل چشمان جادویی و افسونگر هیچ کس تسلیم نشودو مسحور نگردد.
    خدایا من تاب تحمل ندارم مرا به حال خود وامگذار
    ای مهربانترین مهربانان و ای بهترین تکیه گاه و پناه امید واران

    پنجره

     
    در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

    آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

    هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

    این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

    روزها و هفته‌ها سپری شد.

    یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

    مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

    در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

    مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

    پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند

    خواب

    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای  پرسید، شما چکار می‌کنید؟!
    فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد،
    گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند
    و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.
    مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟!
    یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.
    مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بیکار نشسته است
    مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟! 
     فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر*