حکایت
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد: 1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. |
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.
در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.
کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند.
رقابت
نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها
تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار
خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران
لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی
هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی
زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام
شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه
رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را
نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و
از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان
رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه
ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک
میکنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده.
همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند. دوربین های
مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره
پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود.
20
کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود
زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام
می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر
دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد.
داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه
را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام
نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را
ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به
جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان
های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط
پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او
میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا
رو به تاریکی میرود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی
ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا
برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار
از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد
نمیدانید چه غوغایی برپا میشود.
40
یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و
دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و
دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه
بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک
و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند
نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب
شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن
ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود.
او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای
پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی
کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش
در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که
احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان
شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی
به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید
از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و
بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.
داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.
حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"
یک اراده قوی بر همه چیز حتی بر زمان غالب می آید.
"امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.
وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟
مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید!
امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به دلیل آنست که
شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به یک
ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم .
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چیز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست
و همه راستگو و خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . .
این دسته چک من، کلید ماشین،
کارت اعتباری و بقیه مدارک،
...مال شما...
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .
نویسنده: سانتیا سالگا
There are moments in life when you miss someone
So much that you just want to pick them from
Your dreams and hug them for real
گاهی در زندگی دلتان به قدری برای کسی تنگ می شود
که می خواهید او را از رویاهایتان بیرون بیاورید
و آرزوهای خود در آغوش بگیرید
که دری که برایمان باز شده را نمی بینیم
کسی را پیدا کن که دلت را بخنداند
Dream what you want to dreamبرای انجام آنچه میخواهی
و آنقدر امید داشته باشی که شادمان باشی
The happiest of people don't necessarilyاز هر چه سر راهشان قرار میگیرد
When you were born, you were crying
و اطرافیانت گریه می کنند
|
اگر عمر دوباره داشتم :
نویسنده : دان هرالــد |
چیست این باران
که دلخواه من است ؟
زیر چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا می کنم
قصه یک قطره باران را تماشا می کنم :
در فضا،
همچو من در چاه تنهائی رها،
می زند در موج حیرت دست و پا،
خود نمی داند که می افتد کجا !
در زمین،
همزبانانی ظریف و نازنین،
می دهند از مهربانی جا به هم،
تا بپیوندند چون دریا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .
هر حبابی، دیدهای در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ...
!»
می کنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهر ورزان همرهی !
با تب تنهائی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می کند،
قطره دل میل دریا می کند،
قطره تنها کجا، دریا کجا،
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاکه خاطرخواه او !
شاید از این تیرگی ها بگذریم .
ره به سوی روشنائی ها بریم .
می روم، شاید کسی پیدا شود،
بی تو، کی این قطره دل، دریا شود؟
(( فریدون مشیری))
سقراط را همواره مشغول قدم زدن در بازار اصلی شهر می دیدند.
یک روز ، یکی از شاگردان اش پرسید: استاد ، از شما آموختیم که یک حکیم ، زندگی ساده دارد . شما حتی یک جفت کفش از خود ندارید.
سقراط پاسخ داد : درست است
شاگرد ادامه داد : با این حال ، هر روز شما را در بازار شهر ، و در حال تحسین کالاها می بینیم. آیا اجازه می دهید پولی جمع کنیم تا بتوانیم چیزی بخرید؟
سقراط پاسخ داد : هرچه را که میخواهم دارم. اما عاشق این هستم که به بازار بروم تا ببینم آیا بدون انبوه این چیزها ، هم چنان خشنود خواهم ماند؟خبرگزاری فارس: نائب رئیس کمیسیون بهداشت و درمان مجلس گفت: هنوز درباره گستردگی تخلف در آزمون دستیاری دستگاههای اطلاعاتی مشغول کار هستند. مافیای تخلف در آزمون دستیاری سالهاست که مشغول است و میلیاردها تومان سودجویی کرده است.
خبرگزاری دانشجویان ایران - تهران
سرویس:
آموزشی
معاون آموزشی وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی با اشاره به دلائل ابطال سی و هفتمین دوره آزمون دستیاری تخصصی، گفت: تا این لحظه تخلفی برای احدی از پزشکان داوطلب آزمون به اثبات نرسیده است، ولی در صورت اثبات، آن فرد نه تنها صلاحیت ادامه تحصیل ندارد بلکه برای همیشه طبابت عمومی هم منع میشود.
به گزارش خبرنگار صنفی آموزشی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، دکتر محمدعلی محققی روز شنبه در نشستی مطبوعاتی در پی ابطال سی و هفتمین دوره آزمون دستیاری تخصصی با بیان اینکه این آزمون حساس ترین آزمونی است که در آموزش علوم پزشکی کشور برگزار میشود؛ آن را از جهاتی نسبت به کنکور ورودی حساس تر عنوان کرد و افزود: رقابت برای دستیابی به رشتههای تخصصی در جامعه پزشکی عمومی کشور بسیار جدی است.
وی با بیان اینکه آزمون دستیاری پزشکی رقابتی و بسیار دشوار است و یک محکی است برای انتخاب افرادی که در رتبههای بالاتر قرار بگیرند.
وی با اشاره به تشکیل هیات بدوی و هیات تجدیدنظر برای تخلفات در آزمونهای علوم پزشکی در وزارت بهداشت، گفت: در نیمه دوم سال 84 این هیات در وزارت بهداشت تشکیل شد و نزدیک به 18 پرونده مرتبط از مراجع قضایی به وزارت بهداشت تحویل داده شد که بر این اساس این هیات در صورت اثبات تخلف برخورد قاطع میکند و کسانی که تخلف برای آنها اثبات شود اخراج و از ادامه تحصیل آنها جلوگیری میشود.
وی با اشاره به بروز تخلف در آزمون دستیاری در سال 82، گفت: عدهای از این افراد تلاش کردند که با طرح موضوع به مراجع دیگر بازگشت به ادامه تحصیل داشته باشند که وزارت بهداشت موضع خودش را اعلام کرد که اگر کسی تخلف آن در آزمون به اثبات رسد از نظر اخلاقی چنین فردی صلاحیت طبابت ندارد و این موضع را هم اکنون نیز اعلام میکند.
محققی با بیان اینکه لحظههای پرالتهابی را پشت سر میگذاریم، اظهار کرد: تا این لحظه تخلفی برای احدی از پزشکان داوطلب آزمون به اثبات نرسیده است و حتی در بسیاری از سطوح نزدیک به داوطلبان این اعتماد کامل را داریم که تخلف نکردند اما اگر از سوی مراجع قانونی تخلف کسی به اثبات رسد ما موضعمان موضع قبلی است و برخورد قانونی در حد مقررات انجام میشود و از نظر ما این فرد نه تنها صلاحیت ادامه تحصیل ندارد بلکه برای همیشه صلاحیت طبابت عمومی را هم ندارد.
محققی افزود: در حال حاضر جو بسیار آشفته است ولی داوطلبان این آزمون در زمره امین ترین و شریف ترین انسان هایی هستند که امکان تخلف در آنها وجود ندارد اما وظیفه وزارت بهداشت این است که نهایت تلاش و امانت داری را انجام دهد. به گونهای که شش ماه برای آماده سازی آزمون تلاش مضاعفی انجام شد.
وی افزود: قبل از برگزاری آزمون در چند مورد اطلاعاتی به ما مبنی بر احتمال تخلف و اینکه عدهای سوالات را در اختیار دارند رسید بر حسب این اطلاعات بلافاصله این موضوع را بررسی کردیم ولی این موضوع به اثبات نرسید ولی پس از برگزاری آزمون با همکاری چند تن از داوطلبان و شکایاتی که طرح شد مستنداتی دریافت کردیم که تخلفی صورت گرفته است.
وی با بیان اینکه این مستندات در یک مورد مربوط به سوالات بود که خود پزشکان داوطلب آن را در اختیار ما قرار دادند، اظهار کرد: صبح روز برگزاری آزمون، دو برگه حاوی سوالات آزمون توسط عدهای از داوطلبان به یکی از دانشگاههای علوم پزشکی مستقر در تهران داده شد، ولی از آنجایی که قبل از ساعت اداری بود کارکنان به آن توجهی نکرده بودند و حدود ساعت 11 متوجه آن شدند و آن را در اختیار وزارت بهداشت قرار دادند.
معاون آموزشی وزارت بهداشت گفت: تعداد سوالات 25 سوال بود که آنها یا بعضا عین سوالات طرح شده در آزمون و یا از نظر محتوایی با سوالات آزمون منطبق بود که در کتابخانه یکی از دانشگاهها در اختیار داوطلبان قرار گرفته بود، این موضوع این شائبه را ایجاد کرد که امکان دارد سوالات آزمون از نقطهای به بیرون صادر شده باشد ولی اینکه چگونه این سوالات در اختیار آنها قرار گرفته و یا اینکه مورد استفاده قرار گرفته است یا نه اطلاعی نداریم و زمانی به ما اثبات شد تعدادی از سوالات در اختیار داوطلبان قرار گرفته است با دستور وزیر آزمون لغو شد تا خدای ناخواسته احدی به ناحق امتیازی کسب نکند.
آخرین خبر:
تهران - معاون آموزشی وزارت بهداشت ، درمان و آموزش پزشکی گفت : تاکنون هیچ عامل متخلفی در رابطه با آزمون پذیرش دستیاری تخصصی شناسایی نشده است .
و آن زمان که عاشق می
شوی
و می دانی که عشقی هست
و باور داری کسی که تو را دوست دارد
و در آن شبهای سرد و یخبندان با تو می ماند..
در آن لحظات می فهمی دوست داشتن چقدر زیباست .....
و می دانی که عشقی هست
و باور داری کسی که تو را دوست دارد
و در آن شبهای سرد و یخبندان با تو می ماند..
در آن لحظات می فهمی دوست داشتن چقدر زیباست .....
و آن زمان که کسی در فراسوی خیال تو نیست
و تو تنهای تنها در جاده های برهوت زندگی قدم می زنی
احمد 26 ساله و همسرش فاطمه 25 ساله، از زوج های معلولی هستند که مدت یک سال است با یکدیگر ازدواج کرده و در خانه های مخصوص زوج ها در آسایشگاه کهریزک زندگی می کنند. احمد دچار معلولیت از هر دو دست و فاطمه از هر دو پا می باشد. این زوج معلول، اما توانمند در زمینه کارهای هنری فعالیت هایی دارند
شب یَلدا یا شب چِله آخرین شب آذرماه، شب پیش از نخستین روز زمستان و درازترین شب سال است. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام آن را مبارک میدارند و این شب را جشن میگیرند.
پیشینهٔ جشن
یلدا و جشنهایی که در این شب برگزار میشود، یک سنت باستانی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار میکردهاند. در این باور یلدا روز تولد خورشید و بعدها تولد میترا یا مهر است. بسیاری بر این باورند که ریشهٔ پاسداشت شب چله میراث قوم کاسپیان است. کاسپها از اولین اقوام آریایی هستند که وارد ایران شدند.انها مردمانی با چشمهای کبودرنگ و موهای بور بودند که ابتدا در گیلان امروزی سکنی گزیدند و پس از چندی به نقاط دیگر ایران مهاجرت کردند.
کاسپها با استفاده از این ابزار به تقویمی دقیق دست یافتند و دریافتند که پس از آخرین شب پاییز بر طول روزها اندکاندک افزوده شده و از طول شبهای سرد کاسته میشود. این جشن در ماه پارسی «دی» (تولد دوباره خورشید) قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بودهاست که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد.
تأثیر یلدا در جشنهای دیگر اقوام :
-برخی مورخان معتقدند که بیشتر رسوم دین مسیحیت از مهرپرستی(خورشید پرستی) و یا میتراییسم برگرفته شدهاست. مانند تولد مسیح در یک آغل که که به گفته آنها برگرفته شده از تولد میترا در غار است و همچنین شب میلاد مسیح که مصادف با یلدا میباشد , و همچنین درخت سرو و کاج که در آیین مهر با ستارهای بر فرازش تزیین میشد. (ستاره نشانه ایست که بازرگانان را راهنمایی میکند تا به میترا در غار برسند - درخت سرو را از این روی دوست داشتند که نماد آزادگی و مقاومت در برابر تاریکی بود که آثارش را در ادبیات فارسی میتوانیم به وفور بیابیم - درخت کاج از این روی در کشورهای اروپایی مرسوم شد که محیط طبیعی آنها برای رویش کاج بهتر بود). مورد دیگر شباهت کلاه بابانوئل با کلاهی شبیه کلاه موبدان آیین مهر است.
-در حدود ۴۰۰۰ سال پیش در مصر باستان جشن «باززاییدهشدن خورشید»، مصادف با شب چله، برگزار میشدهاست. مصریان در این هنگام از سال به مدت ۱۲ روز، به نشانهٔ ۱۲ ماه سال خورشیدی، به جشن و پایکوبی میپرداختند و پیروزی نور بر تاریکی را گرامی میداشتند. همچنین از ۱۲ برگ نخل برای تزیین مکان برگزاری جشن استفاده مینمودند که نشانهٔ پایان سال و آغاز سال نو بودهاست .
-در یونان قدیم نیز , اولین روز زمستان روز بزرگداشت خداوند خورشید بودهاست و آن را خورشید شکست ناپذیر، ناتالیس انویکتوس، مینامیدند.
-در قسمتهایی از روسیهی جنوبی , هماکنون جشنهای مشابهی بهمناسبت چله برگزار میکنند. این آیینها شباهت بسیاری با مراسم شب چله دارد.
-یهودیان نیز در این شب جشنی با نام «ایلانوت» (جشن درخت) برگزار میکنند و با روشنکردن شمع به نیایش میپردازند.
شب یلدا، درازترین شب سال و یکی از بزرگترین جشن های ایرانیان است. ایرانیان همواره شیفته شادی و جشن بوده اند و این جشن ها را با روشنایی و نور می آراستند. آنها خورشید را نماد نیکی می دانستند و در جشن هایشان آن را ستایش می کردند. در درازترین و تیره ترین شب سال، ستایش خورشید نماد دیگری می یابد. مردمان سرزمین ایران با بیدار ماندن، طلوع خورشید و سپیده دم را انتظار می کشند تا خود شاهد دمیدن خورشید باشند و آن را ستایش کنند. خوردن خوراکی ها و مراسم دیگر در این شب بهانه ای است برای بیدار ماندن یکی از دلایل گرفتن جشن دراین شب زاده شدن ایزدمهر است
شب اول فصل زمستون، بلندترین شب سال، شب اصیل ایرانی!شب برف، شب سرما، شب شلوغی، شب مهمونی و شب نشینی، شب خرید، شب دور هم جمع شدن فامیل، شب پدربزرگها و مادربزرگها، شب انار، شب هندونه، شب آجیل و شکلات و شیرینی، شب فال و دیوان حافظ، شب خاطره، شب...
فراموش نکنیم همین شبی که واسه خیلی از ماها اینهمه معنی داره و تقریباً یکی از شبهای شادمونه، واسه خیلی ها هیچ تفاوتی با شبهای دیگه که نداره هیچ، تازه ممکنه واسشون بدتر و تلخ تر از شبهای دیگه هم باشه!!!
یاد مریضها و مریض دارها هم بکنیم
یاد ایتام و نیازمندان
یاد اونایی که یه همچی شبی(و حتی شبهای دیگه هم)رنگ هندونه و انار و آجیل و شکلات و ... رو نمی بینن!یاد گرفتارها، یاد مقروضین و اونایی که دینی به گردنشونه، یاد اسیران و زندانیان بی گناه
یاد اونایی که هیچکس رو ندارن بهشون سر بزنه(و نه فقط امشب تنهان که همه ی شبهاشون، پره از تنهایی و بی کسی!)یاد اونایی که گرفتار مصیبت و عزا هستند
یاد اونایی که به هر دلیل از خانواده هاشون دورن
یاد خیلی از اونایی که امشب و دیگر شبها رو تو خانه های سالمندان می گذرونن! یاد اونایی که پارسال شب یلدا بین ما بودند و امسال دیگه نیستند!(و حالا اسیر خاک شدند)
یاد اونایی که دیروز و دیروزها مثل ما(و حتی بهتر و بالاتر از ما)واسه خودشون کسی بودن و امروز چرخ روزگار، زمین گیرشون کرده و تنها!یاد...
حکایت بطری
برگرفته از دومین مکتوب---- اثر :پائولوکوئیلو ----برگردان:آرش حجازی
یک روز صبح همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم میزدیم،که چیزی را دیدیم که درافق می
درخشید؛هرچندقصدداشتیم به یک دره برویم،مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش ازچیست.تقریبا"یک ساعت زیر آفتابی
که مدام گرمتر میشد راه رفتیم،وتنها هنگامی که به آن رسیدیم فهمیدیم چیست.یک بطری آبجوبود،خالی.شایدازچندسال پیش درآنجا
افتاده بود...
ازآنجا که صحرا بسیارگرمترازیک ساعت قبل شده بود،تصمیم گرفتیم که دیگر به سمت دره نرویم.به هنگام بازگشت
فکرکردم:"چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر،ازپیمودن راه خود باز مانده ایم؟"
اما باز فکر کردم:"اگر به سمت آن نمیرفتیم ،چطور می فهمیدیم درخششی کاذب است؟"
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است.
زندگی، در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است.
عشق، بیرون تاختن از این گنبد دربسته است.
عشق، به یکی داد، جهان بردن و جان باختن است.
مذهب زنده دلان، خواب پریشانی نیست. مذهب زنده دلان، از همین خاک، جهان دگری ساختن است.
همچون طفلان با حسرت از زیر درخت به آشیان مرغان نگاه نکن. پرواز کن و مهر و ماه را صید کن.
دلی که با تب و تاب تمنا آشناست، چون پروانه پی در پی خود را به شعله می زند.
عشق اگر فرمان می دهد که از جان بگذر، این عشق است که محبوب است و مقصود است، نه جان.
خدایا با من قهری ...!!!
بنده ی من نماز شب بخوان که یازده رکعت است...
- خدایا! خستـه ام،
نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
- بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را
بخوان...
- خدایا! سه رکعت زیاد است!
- بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و
رو به آسمان کن و بگو
- خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم
میپرد!
- بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...
-
خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
- بنده ی
من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم.....
بنده اعتنایی
نمیکند و مـیخوابد.....
- ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما
بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است، او را بیدار کنید، دلم برایش
تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
- خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم،
اما باز هم خوابید...
- ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست...
- پروردگارا! باز هم بیدار نمـیشود!
اذان صبح را مـیگویند، هنگام طلوع
آفتاب است...
- ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـیشود...
خورشید از مشرق
سر برمـی آورد. خداوند رویش را برمـیگرداند.
ملائکه ی من! آیا حق ندارم که با
این بنده قهر کنم؟
وای نه ... !
خدای مهربونم..... با منم قهری.....؟؟!
ولی باز هم خدا من رو می بخشد
و باز هم ...
!
|
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد..
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری
زندگی همین است!
پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد کنار ابر ها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی توفنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیر و خنجر او ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویربود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین بود ،اما میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت ... هر چه میپرسیدم از خود از خدا از زمین از اسمان از ابر ها زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی جوابش آتش است تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک دورت میکند کج گشودی دست ،سنگت می کند کج نهادی پا ی لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می دهد در میان آتش آبت می کند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ... نیت من در نماز ودر دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود .. مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صد ها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادیم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه ی خوب خداست گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست ورویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟ گفت :آری خانه ی او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی شیرینتر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی ست تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی از من به من نزدیکتر از رگ گردن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد نام او راهم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی نقش روی آب بود می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد می توان در بارهی گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره صد هزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد می توان در باره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان و آشنا تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر قیصر امین پور |
پسر کوچکی روزی هنگام راه
رفتن در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول آن هم
بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم
با چشم باز سرش را پایین بگیرد( به دنبال گنج!) او در مدت زندگیش ۲۹۶ سکه
۱ سنتی ، 48 سکه ۵ سنتی ،۱۹ سکه۱۰ سنتی، 16 سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری
و۱ اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع ۱۳ دلارو ۲۶ سنت.
در برابر بدست اوردن این 13 دلار و 26 سنت:
او
زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان
افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را در
فراز آسمانها در حالیکه از شکلی به شکل دیگر در میآمدند ندید. پرندگان در
حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی ازخاطرات او
نشد.........