جغد
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و رد پای آن را. و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندندجغد اما میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند؛ و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با ا ین آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت:« بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند. میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.»
قلب جغد پیرشکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت:« آوازخوان کنگرههای خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.»
جغد گفت:« خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.» خدا گفت:« آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستناند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آن که میبیند و میاندیشد، به هیچ چیز دل نمیبندد؛ دل نبستن سختترین و قشنگترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند. و آن کس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست که میگوید:
« آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید»
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی !
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی
HAPPY CHRISTMAS
God sends His lovely angel tears
To us this time of year
They float and tumble through the air
And send out Christmas cheer.
Each flake He sends is special
From out of wintry skies
They paint a pretty picture
To soothe our weary eyes.
They glide and twirl as if to say
The season’s just begun
And gently beckon to us
To join in merry fun.
Like sparkling gems, they fill the sky
And quietly take up space
They seem to flow in harmony
Attired in angel lace.
At Christmas time when all is calm
We look to things above
For angel tears and Jesus
To fill our lives with love.
A sacred star shines in the East
As Christmas day draws near
A manger scene, a Holy night
And gentle angel tears.
The children gather ‘round the tree
To hear the Christmas story
As angel tears fall to the earth
To trim the earth in glory.
His precious tears drift to the earth
So everyone will know
A child was born in Bethlehem
It’s written in the snow.
So if you get to feeling blue
And plagued by worldly fears
Just look outside your window
God’s shedding angel tears
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه. - مطمئنی؟ - نه. - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.
هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود .
گابریل گارسیا مارکز
آهنگری پس از گذرندان جوانی پرشرو شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند . سالها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد ، اما با تمام پرهیزکاری ، در زندگی اش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی مدام مشکلات بیشترمیشد.
تک
یک روز عصر ، دوستی به دیدن او آمده بود ، و از وضعیت دشوارش مطلع شد و گفت " واقعا عجیب است درست بعد ازاین که تصمیم گرفته ای مرد خداترسی بشوی زندگی ات بدتر شده نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با تمام تلا ش هایت در مسیر روحانی ، هیچ چیز بهتر نشده است ."
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد : او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی اش آمده .
اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذاردشروع کرد به حرف زدن سرانجام پاسخی که می خواست یافت این پاسخ آهنگر بود :
- در این کارگاه ، فولاد خام برایم می آورند و باید از ان شمشیر بسازم .می دانی چطور این کار ار می کنم ؟
اول تکه ی فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود .بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را بر می دارم و مرتب به آن ضربه می زنم ، تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم .
بعد آن را در آب سرد فرو می کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد ،فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ، ناله می کند و رنج می برد .
باید این کار ار آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم .
یک بار کافی نیست .
آهنگر مدتی سکوت کرد ، و دوباره ادامه داد :
گاهی فولادی که بدستم می رسد ، نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد .
حرارت ،ضربات پتک و آب سرد تمام آن را ترک می اندازد .
می دانم که از این فولاد ، هرگز تیغه ی شمشیر مناسبی درنخواهد آمد .
باز مکث کرد و ادامه داد :
- می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد .
ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم ، انگار فولاد ی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد .
اما تنها چیزی که می خواهم این است :
خدای من از کارت دست نکش ،تا شکلی را که تو می خواهی ، به خود بگیرم .
با هر روشی که می پسندی ادامه بده ،
هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن .
( پائلوکوئلیو )
May it be an evening star
Shines down upon you
آیا ممکنه یه ناهید بر فرازه تو به طرفه پایین نور افشانی کنه؟
May it be when darkness falls
آیا ممکنه وقتی که تاریکی همه جا پخش میشه
Your heart will be true
قلبت خالص بمونه؟
You walk a lonely road
تو در یه جاده تنها قدم میزنی
Oh! How far you are from home
اوه! تو چقدر دوری از خانه
Mornie ut?li? (darkness has come)
تاریکی داره میاد
How far you are from home
تو چقدر از خانه دوری
Mornie alanti? (darkness has fallen)
تاریکی از بین رفته
A promise lives within you now
حالا در تو یک وعده(یه امیدی) وجود داره
May it be the shadows call
Will fly away
آیا ممکنه سایه ها خبر بدند به دوردستها پرواز خواهند کرد
May it be you journey on
To light the day
آیا ممکنه بپیوندی به روشناییه روز
When the night is overcome
وقتی که شب داره پیروز میشه
You may rise to find the sun
تو ممکنه به اوج بری برای پبدا کردن خورشید
Mornie ut?li? (darkness has come)
تاریکی داره میاد؟
Believe and you will find your way
باور کن - تو راهت رو پیدا خواهی کرد
Mornie alanti? (darkness has fallen)
تاریکی داره از بین میره
A promise lives within you now
حالا در تو یک وعده(امید--انتظاره روزهایه خوب) زندگی میکنه
A promise lives within you now
حالا در تو یک وعده(امید--انتظاره روزهایه خوب) زندگی میکنه