پسربچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش اورد.پسریچه پرسید:یک بستنی میوه ای چند است پیشخدمت پاسخ داد:50 سنت
پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد بعد پرسید یک بستنی ساده چقدر است؟
درهمین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:35 سنت.پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده.
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود: برای انعام پیشخدمت.
۱۸ تیر ناگفته ای که گفتیم و شنیده نشد
سلام
وبلاگ خیلی جالب وپر محتوایی دارید.نوشته های زیبا ودلنشین تهیه کردید . وبلاگ من نیز در شناسایی گوشه ای از ایران زمین است خیلی خوشحال خواهم شد که در تبادل لینک با شما باشم.
موفق باشید .
کوتاه ولی پور معنا
خیلی جالب بود احسنت بر شما
من که خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم جوانان مملکت اسلامی اینقدر متفکرند
خیلی داستان قشنگی بود آدم رو به فکر می بره...!!! مرسی که به من سر زدی... خوشحال میشم دوباره سر بزنی...!!!
بابا ای ول بچه . این که پیغمبر بوده ؟
سلام
بروزم . تایلند .