مرد ثروتمندی همراه با هشت پسر و دختر و نوه هایش در یک باغ بزرگ زندگی می کرد و با اینکه همه چیز داشت، نگران فرزندان و نوه هایش بودکه به خاطر ثروت او ، هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند.
یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد ... فردا صبح هر کدام از فرزندان و نوه ها که می خواستند از وسط جاده باغ بگذرند ، چشمشان به تخته سنگ بزرگی افتاد که راه عبور و مرور آنها را بسته بود . اما آنها نمی دانستند که مرد ثروتمند از پنجره اطاقش آنها را نگاه می کند.بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند که لااقل سنگ را از سر راه خودشان یا بقیه ی اعضای خانواده بردارند ، از کنارش گذشتند و رفتند.خورشید کم کم داشت غروب می کرد و مرد ثروتمند از دیدن آن صحنه ها سخت متاثر شده بود که ناگهان متوجه شد که پیرمرد خدمتکار در حالی که لوازم زیادی در دست داشت ، همین که به تخته سنگ رسید ، لوازمش را پایین گذاشت و به هر سختی بود تخته سنگ را برداشت و آن را از سر راه دور کرد و ... که در همان لحظه چشمش به یک کیسه پر از صد دلاری افتاد. پیرمرد باغبان داخل کیسه را نگاه کرد تا صاحبش را پیدا کند ، که یادداشتی را وسط بسته های صد دلاری دید که نوشته بود : «هر سد و مانعی که سر راهتان باشد ، می تواند مسیر زندگیتان را تغییر دهد ، به شرط آنکه سعی کنید آن مانع را از سر راه بردارید!»
پیرمرد باغبان خوشحال بود ، اما پیرمرد ثروتمند به حال فرزندانش اشک می ریخت...
جالب بود.
به به چه مطلبی !!میگم بیا یک تست روانشناسی رو بزن