پست تکراری آخرین روزهای زندگی کوروش کبیر


" این اراده اهورامزدا بود که پارسیان سرور دنیا شوند امیدوارم که بعد از من همواره ایرانیان در حفظ این سرزمین که به خون دل برایشان به ارمغان آورده ام بکوشند و تا جهان باقی است آن را پاس دارند. رمز کار خیلی ساده است بایدبرای انسان ها ارزش قایل شد آنان را آزاد گذاشت تا خود انتخاب کنند از آنجا که اندیشه ما خدایی است مطمین باشید پابرجا خواهیم ماند"


آخرین روزهای زندگی کوروش بزرگ:

در یک شب خنک پاییزی کوروش خود را برای نیایش با خدا آماده می کرد که احساس کرد چیزی از وجودش جدا شده جسمش بر زمین افتاده و وجودش در کهکشان ها سیر می کند او راضی و خشنود بود و از بالا جسم بی جان خود را نظاره می کرد...
صبح روز بعد بزرگان پارس و سرداران طراز اول سپاه را فرا خواند. کوروش می دانست امروز به جمع نیاکانش خواهد پیوست.
جمع را مورد خطاب قرار داد و گفت: فرزندان و دوستان من ؛ من اکنون به پایان زندگی نزدیک شده ام. من با نشانه های آشکار دریافتم که دیگر در میان شما نخواهم بود. وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپندارید ؛ من در سرزمین کوچکی متولد شدم و با نان چوپانی بزرگ شدم... من اکنون سرزمین پهناوری را برای شما به ارمغان آورده ام.
اینک وقت عزیمت من به دنیای مردگان است اما خوشحالم که شما و میهنم را خوشبخت می بینم.... یاران من اکنون احساس می کنم که جان از پیکرم بیرون می رود اگر در میان شما کسی می خواهد دست مرا بگیرد یا به چشمانم بنگرد تا هنوز جان دارم نزدیک شود . هنگامی که روی خود را پوشاندم از شما می خواهم که پیکرم را کسی نبیند حتی شما فرزندانم.
از تمام پارسیان و متحدان بخواهید تا بر جسد من حاضر شوند و مرا از این که دیگر از هیچ گونه بدی رنج نخواهم برد تهنیت گویند.

سکوتی سنگین در مجلس حاکم شد. کوروش با قامتی کشیده ایستاد و گفت: پس از مرگ مرا در پاسارگاد دفن کنید. تن مرا در زر و سیم مپوشانید و گوهرها میارایید بلکه آن را به خاک بسپارید زیرا چه سعادتی بالاتر از اینکه آدمی به خاک برگردد خاکی که پرورنده همه چیزهای نیکو است.
به آخرین اندرز من گوش فرا دهید; اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود نیکی کنید. اکنون مرا تنها بگذارید تا با خدای خودم نیایش کنم.
همه در کمال ناباوری چادر شاهانه را ترک کردند.
کوروش در حالی که جامه ای سپید بر تن داشت و شنل ارغوانی رنگی بر روی شانه های خود انداخته بود دست ها را به سوی آسمان دراز کرد و گفت: ای یزدان پاک من آماده ام.
سپس بر روی زمین دراز کشید گویی هرگز نبوده است.
...سران پارسی و فرمانده هان ارتش بازوبند سیاه بستند و بسوی اکباتان و از آنجا بسوی پاسارگاد حرکت کردند.
جسد رشیدترین و مهربان ترین سردار شرق باستان شاهنشاهی که چهره جهان را عوض کرد و صلح و دوستی و محبت را برای بشریت به ارمغان آورد به حرکت در آمد.
...جنازه شاه شاهان در قصر اکباتان قرار گرفت. تمام بزرگان کشوری و لشگری به جنازه ادای احترام کردند. سه روز بعد قبل از طلوع آفتاب جنازه به پاسارگاد منتقل شد. در حالی که اکباتان و تمامی مردم مسیر راه یکپارچه گریان بودند... نوازندگان پیشاپیش جنازه مارش عزا می نواختند و پشت سر آنان سربازان عزادار بدون سلاح در حرکت بودند.بوی بخور که در مجمرهای طلایی و نقره ای سوخته می شد تمام فضای شهر را گرفته بود.
مردم دسته دسته به کاخ در محلی که جنازه قرار داشت به منظور ادای احترام وارد می شدند. ادای احترام تا سه روز ادامه داشت. آنگاه جسد شاه به مرغزاری با صفا در میان درختان سرسبز و خرم در کنار رود کر برده و در آنجا طبق وصیت ذوالقرنین ساده و بی ریا به خاک سپرده شد.

در سر در ورودی گور او نوشته شد:
" ای رهگذر من کوروش هستم. من امپراتوری جهان را به پارسیان دادم. من بر آسیا فرمانروایی کردم بر این گور رشک مبر که من اینجا آرمیده ام من کوروش شاه شاهان"

یک نیروی مرموز و فوق بشری 2550 سال است که این آرامگاه را حفظ کرده است دو دسته گل طبیعی هوم سالیان سال است که دل سنگ آرامگاه را شکافته و همواره پابرجاست.
" بر این گور رشک مبر که من اینجا آرمیده ام من کوروش شاه شاهان"


منبع:روستا,ولی محمد,کوروش پسر ماندانا,چاپ دوم,انتشارات ترفند,1383



یک دعای زیبا

خداوندا ...

مرا انسانی بساز که ترا بشناسد و خودرا بشناسد.
مرا چندان قوی گردان که به گاه ناتوانی از سستی خود آگاه گردم.
چنان جسور و با شهامتم کن که بهنگام وحشت جرات مقابله بــا خویشتن را داشته باشم.
مرا انسانی بساز که بهنگام شکست شرافتمندانه درخوداحساس کبر و غرورکنم و به گاه پیروزی فروتن ونجیب باشم.
مرا انسانی بساز که از ناملایمات زندگی روی بر نتابم .
به هنگامی که باید سینه سپر کنم پشت بر نگردانم.
مرا به جاده آسایش راهنمایی نکن بلکه به راهی سخت و دشوار مرا مورد آزمون خود قرار بده تا باناملایمات دست به مبارزه بزنم و سربلند بیرون آیم.
مرا انسانی قرار بده که دلش روشن و صاف و هدف زندگیش عالی باشد .پیش از اینکه در اندیشه فرمانروایی بر دیگران باشد بر خویشتن حکومت کنم.
مرا انسانی بساز که خندیدن را بیاموزد اما گریستن رانیزهرگز از خاطر نبرد. انسانی که گام درآینده بگذارد ولی گذشته را نیز هرگز فراموش نکند.
واز همه مهمتر در مقابل چشمان جادویی و افسونگر هیچ کس تسلیم نشودو مسحور نگردد.
خدایا من تاب تحمل ندارم مرا به حال خود وامگذار
ای مهربانترین مهربانان و ای بهترین تکیه گاه و پناه امید واران

تاثیر خشم

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخها بر دیوار است...
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخها را از دیوار درآورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: «پسرم! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی می زنی، آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارد. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد؛ آ‬ن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است.»

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش:

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش:

به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد . به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید ، که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست . می دانم که وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش ، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد . به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید .
اگر می توانید ، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید . به او بگویید تعمق کند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند ، دقیق شود .
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن کش ها ، گردن کش باشد . به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .
به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند .
ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند . به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد .
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست .
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد .
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید  اما از او یک نازپرورده نسازید . بگذارید که او شجاع باشد ، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید ، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است .

پست تکراری- شناخت دوباره حافظ شیراز

شناخت دوباره شیخ اجل حافظ شیراز به مناسبت یادروز حافظ:
 

هر کس در هر کسوت و به هر طریق برای شناساندن بیشتر شخصیت هنری این نادره دهر، که پس از ششصد سال هنوز خواننده را از لطافت کلام و وسعت دید و عمق معنی به حیرت وا می دارد ، گامی بردارد خدمتی بزرگ به بالا بردن سطح معرفت جهانی نموده است.
رسیدن به چنین معرفتی که هنرمندی به جهان تعلق گیرد و از محدوده سرزمین خود خارج شود به سهولت میسر نیست. وسعت دید و غنای اندیشه حافظ و رسالتی که در زدودن جهل و بنای معرفت بر عهده گرفته، و الحق به حد کمال هم از عهده آن بر آمده، سالهاست او را از حدود کشور ما بیرون برده و در فراخنای جهان گسترده است.
اگر قول خودش را بپذیریم، که واقعا جا دارد این غلو شاعرانه را بپذیریم، از جهان محسوس هم فراتر رفته است:
صبحدم از عرش می آمد خروش عقل گفت --- قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند

شاید هر گاه غبار دل بنشانیم و سحرگاهی چون خودش به در آییم امکان داشته باشد نغمه های دل انگیزش را از قدسیان عرش به گوش هوش یا بهتر به گوش عقل بشنویم.

... دلیل جهانی بودن حافظ یادمتفکرانی از اوست که خود شخصیت جهانی دارند و در عرصه اندیشه تا امروز پیشتازند یا اگر از او یادی نکرده اند تلاقی اندیشه آنان را با هم در آثارشان می بینیم.
- گوته یکی از اینهاست. او برای درک معانی بلند اشعار حافظ زبان فارسی می آموخته است. پس از مرگش روی میز تحریر او بر صفحه کاغذ دستکاری شده با خطی شبیه خط اطفال، که معلوم است تازه آموخته، خود او است، این دو بیت به نام حافظ نوشته شده بود:

خوشتر از کوی خرابات ندیدم جایی --- گر به پیرانه سرم دست دهد ماوایی
آرزو می کشیدم از تو چه پنهان دارم --- شیشه باده و کنجی و رخ زیبایی


- یکی دیگر از این صاحبان اندیشه انگلس همکار نزدیک و کمک حال مارکس است. در نامه ایی که به مارکس می نویسداز دل مشغولی های خود به حافظ سخن می گوید. او هم مانند گوته قصد آموختن زبان فارسی داشته است تا حافظ را بهتر بفهمد.
آنجه نظر این اندیشمندان عقل گرا و ماده گرا را به اشعار حافظ جلب نموده است عقل گرایی یا ماده گرایی حافظ نیست بلکه ارتفاع سخن و سطح اندیشه این رند عافیت سوز است که فراتر از حد دنیای متناهی ماده و عقلی که فرمانروای آن است اوج و جهش داشته است و آنچنان برای آنها درخور اعتنا بوده که این دو اندیشمند رنج آموختن یک زبان مشکل شرقی را بر خود هموار ساخته بودند.
بدیهی است اندیشمندانی پرمایه ای چون مارکس که ربع جمعیت کنونی کره ارض گرد محور اندیشه آنان می گردد امکان ندارد به سخن یاوه و اراجیف تکراری که در حد عادیات باشد، برانگیخته شوند. سخنی آنها را بر می انگیزد که فراتر از دید ایشان باشد که در بحبوحه سیاست و مبارزه بتوان خاطر را بدان مشغول داشت.
آنها در یافتند خدایی که در اندیشه این متفکر روشن ضمیر مصور است خدایی انسان گونه نیست ، نیرویی است که در فهم و وهم آدمی نمی گنجد ولی بودنش احساس می شود:

زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست --- کوته نظر نگر که سخن مختصر گرفت
یا
هرکس نکند فهمی زین کلک خیال انگیز --- نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

- خواندن این سخنان است که انسانی تخته بند شده در حصار ماده،چون انگلس تکان میخورد و به مارکس می نویسد " به کتابی برخورده ام که سخت مرا مشغول داشته است " و مارکس را هم بر می انگیزد تا فارسی بخواند و در این لذت سهیم شود. ...

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست --- هم قصه غریب و حدیثی عجیب هست

این جاست که در بنیان اندیشه خود جنبش موریانه تردید را احساس می کند و بالاخره وقتی به این اشعار می رسد:
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر --- کاین کارخانه ایست که تغییر می کند
می بیند که ای داد موتور نظریه زمان یعنی دیالکتیک که اساس آن تغییر است در یک سطر گفته است. ...
- یا اینکه انیشتین از حافظ یادی نکرده ولی اگر او هم مثل انگلس حافظ را کشف می کرد او هم لب نظریه نسبیت خود را در یک بیت حافظ می یافت:

آندم که با تو باشم یکسال هست روزی --- واندم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
یا
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر --- کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود

- یا اگر افلاطون، پدر عرفان عاشقان، نیز سر بر خاک بر می داشت و به دیوان حافظ نظر می انداخت می دید " مدینه فاضله " او و حکومت خردمندان، که مقلدانش تا به امروز در تحقق بخشیدنش مانده اند، چطور این رند صاحب عیار با مهارت در محدوده فکری خود بیان کرده است منتهی ولایت پیر طریقتی را گردن نهاده که مریدان را از جهل می رهاند نه بر جهل آنان بنای حکومت می کنداین پیر روشن ضمیر " پیر مغان " است:

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند --- پیر ما آنچه کند عین ولایت باشد

... همچنین اگر افلاطون به دید فلسفی حافظ تعمق می کرد در می یافت که این عاشق پاکباز هم مثل خودش قبول داردکه روزی در عالم امر با زیبای زیبایان جلیس بوده و آدم با خطای خود او را به این جهان غیر حقیقی یا دنیای سایه هاسقوط داده است و بالاخره روزی هم به آنجا بازخواهد گشت:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود --- آدم آورد درین دیر خراب آبادم
یا
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست --- روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم

- و روانکاوی ارجمند چون زیگموند فروید چنانچه به دیوان حافظ راه می یافت و در آن با تعمق می نگریست سراپا تعجب می شد وقتی به مفهوم "جام جم" دست می یافت. چون می دید این همان "ضمیر ناخودآگاه" است که او آن را دریافته و علم روانکاوی را بر آن استوار ساخته است همان خزینه اطلاعاتی است که در درون موجود زنده از اول خلقت وجود داشته ... و همین منبع است که به قول فروید سر چشمه عشق و اشراق و الهام و کرامات استحافظ تاریخ این روند خلقی راعارفانه باز می گوید:

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد --- آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم --- گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد

گویی الهام از این جام جم است که حافظ به دلها در تفالها جواب می دهد و همین جواب مناسب به تفالهاست که ذوق جامعه او را " لسان الغیب " لقب داده است.


منبع: نیاز کرمانی سعید،حافظ شناسی،چاپ اول، شرکت انتشاراتی پاژنگ، زمستان 1366 صفحات 14-23

...و این فقط مشتی بود نمونه خروار ، و شاید باید سالها بگذرد تا باز هم گوشه های پنهانی از حقایق نوشته های این عارف بزرگوار برای جهانیان آشکار شود. 
جا دارد یادی از او کنیم و با دیدی فراختر سری به دیوان او بزنیم و حداقل در حد توان از اشعارش بهره مند شویم.

سحر با باد می گفتم حدیث آرزو مندی --- خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است-- بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز --- ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور --- پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست --- زمهر او چه می پرسی درو همت چه می بندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی --- دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
درین بازار اگر سودیست با درویش خرسند است  خدایا منعمم گردان به درویشی وخرسندی         
به شعر حافظ شیرازمی رقصند و می نازند --- سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

ساختن دنیا

 

پدر روزنامه م‍ی خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را - که نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد وبه پسرس داد و گفت:
" بیا کاری برا یت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی ؟ "
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرس تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع بعد ، پسرش با نقشه کامل برگشت.
پدر گفت:" مادرت به تو جغرافی یاد داده است؟ "
پسرجواب داد: " جغرا فی دیگر چیست؟!؟ اتفاقأ پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم رابسازم، دنیا را هم دوباره خواهم ساخت.

این هم لیریک کلیپ انتهایی برنامه کوله پشتی

تقدیم به همه کسایی که مثل من واسه ادامه تحصیل به یه شهر دیگه میرن:

خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین
 به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تومی دید
 اگه گفتم خداحافظ نه این که رفتنت سادست
 نه این که می شه باور کرد دوباره آخر جادست
 خداحافظ واسه اینکه نبندیم دل به رویا ها
 بدونیم بی تو با تو همین جسم این دنیا
 ،خداحافظ خداحافظ همین حالا
 خدا حافظ

 

بترس از سلطنت من همیشه.
نترس از فوت رزق هرگز.
انس مگیر با احدی جز با من.
به حق خودم من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست بدار.
ایمن از غضب من باش .
تمام اشیاء را به جهت تو خلق کردم تو را برای خودم ،از من مگریز.
تو را خلق کردم از نطفهء گندیده عاجز نبودم ،چگونه از رزق تو عاجز باشم.
دشمنی میکنی با من به جهت نفس خبیثت ،چرا با خواهش دلت دشمنی نمیکنی به خاطر من؟
تو واجبات مرا به جا بیاور من رزق تو را میرسانم.
اگر تخلف میکنی در ادای واجبات من تخلف در رزقت نمیکنم.
همه کس تو را برای خودش می خواهد ومن تو را برای خودت.
تو رزق فردا را مخواه چنان که من عمل فردا را نمیخواهم.
اگر راضی شدی به قسمت من آسوده و راحتی و اگر راضی نشدی متصل به دنیا و سرگردانی و به ا رزوی خود نمیرسی و در نتیجه گمراه در نزد من هستی.

دختر کوری تو این دنیا زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش .
 
برگرفته از مطالب جالب کلوب

پنجره

 
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند...

وجود خدا

 
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم مشتری با اعتراض گفت پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند 'آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند مشتری گفت دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند! برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد .
 
منبع:www.cloob.com

آبی ترین گل

 

آبی ترین گل The bluest flower :

امروز به عابری برخورد کردم با خضوع زیاد به او گفتم: ببخشید. عابر با ادب تمام گفت: شما ببخشید؛ ندیدم تان . من و این غریبه با کمال ادب و احترام از همدیگر خداحافظی کردیم و هریک به راه خود رفتیم.

بعد ظهر همان روز در منزل؛ مشغول پختن شام بودم. پسرم پشت سرم ایستاده بود؛ تا برگشتم ؛ به او خوردم( مثل صبح با آن آقا) چیزی نمانده بود زمین بخورد. با بد اخلاقی گفتم : خودت را بکش کنار.

او رفت و دل کوچکش شکست. من متوجه خشونتم نبودم. شب در رختخواب دراز کشیده بودم؛ ندایی به گوشم رسید:چه طور با آن غریبه آن رفتار مودبانه را داشتی؛اما با خانواده و عزیزانت؛ این قدر بدرفتاری کردی؟ برو آشپزخانه و نگاه کن ؛ دم در چند شاخه گل افتاده؛ گل هایی هستند که پسرت برایت آورده بود؛ خودش آنها را چیده بود که تو را غافلگیر کند؛ تو اشکی را که در چشمان کوچکش جمع کردی؛ دیدی؟

خیلی خجالت کشیدم؛ اشکم سرازیر شد؛ آهسته به اتاقش رفتم و کنار تختش روی زمین نشستم؛ گفتم: بیدار شو کوچولوی من؛ بیدار شو عزیزم؛ اینها همان گل هایی هستند که تو برایم آوردی؟

او لبخندی زد و گفت: آنها کنار آن درخت بودند؛ آنها را چیدم چون به زیبایی تو بودند؛ می دانستم که از آنها خوشت می آید؛ مخصوصا از گل آبی اش.

گفتم: از رفتاری که امروز با تو داشتم بسیار متاسفم. او گفت: عیبی ندارد مامان؛ من به هر حال تو را دوست دارم.

گفتم: من هم تو را دوست دارم پسرم؛ گل ها را هم دوست دارم؛ مخصوصا گل آبی را.

 

منبع:آبی ترین گل ـ گرد آورنده: پرستو ابراهیمی ـ انتشارات جیحون ـ۱۳۸۴

 

 


پسربچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش اورد.پسریچه پرسید:یک بستنی میوه ای چند است پیشخدمت پاسخ داد:50 سنت

پسربچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد بعد پرسید یک بستنی ساده چقدر است؟

درهمین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:35 سنت.پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: لطفا یک بستنی ساده.

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی گذاشته شده بود: برای انعام پیشخدمت.

 

یک دعای زیبا

از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم دهد.

خدا فرمود:خودت باید آنها را رها کنی.

 

از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد.

فرمود:لازم نیست روحش سالم است جسم هم که موقت است.

 

از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند.

فرمود:صبر حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست آموختنی است.

 

گفتم: مرا خوشبخت کن.

فرمود: نعمت از من  خوشبخت شدن از تو.

 

از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند.

فرمود: رنج از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیک تر می کند.

 

از او خواستم روحم را رشد دهد.

فرمود: نه تو خودت باید رشد کنی. من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس می کنم تا بارورتر شوی.

 

از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم.

فرمود: برای این کار من به تو زندگی داده ام.

 

از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد من هم دیگران را دوست بدارم.

خدا فرمود: آها بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد.


 

دو روز و هزار سال

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد وبیراه گفت ،خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟ خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود .

 

موضوع اصلی


خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمیکند!

صاحب مغازه پرسید: آیا در قفسش آینه هست؟ طوطیها عاشق آینه هستند. آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت میکنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت.

ولی روز بعد برگشت.طوطی هنوز صحبت نمیکرد.صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطیها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت.

اما روز بعد باز هم برگشت. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه ؟ خب مشکل همین است! به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.

وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد چهره اش کاملا تغییر کرده بود.او گفت: طوطی مرد!

صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : واقعا متاسفم آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟ آن خانم پاسخ داد : چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه غذایی برای طوطیها نمیفروختند؟!


گاهی آنقدر غرق در روزمره گی های زندگی می شویم که موضوع اصلی زندگی خود را فراموش می کنیم ولی براستی موضوع اصلی زندگی ما چیه؟؟؟؟

کوهنورد و قله


کوهنوردی همیشه مایل بود به بلندترین قله صعود کند او پس از سال‌های سال تمرین و آمادگی ، هنگامی که قصد داشت سفر خود را آغاز کند، با بیاد آوردن شکوه و افتخار تنها به قله رسیدن، تصمیم گرفت صعود را به تنهایی انجام دهد. او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به روز برساند ، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد ...
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد . سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند... حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند ...
همان‌طور که بالا می‌رفت ، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد ........
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد . داشت فکر می‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش گره خورده است ... بله او وسط زمین و هوا معلق مانده بود ...حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود . در آن لحظات سنگین سکوت ، چاره‌ای نداشت جز اینکه فریاد بزند :
خدایا کمکم کن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: "از من چه می‌خواهی ؟"
- نجاتم بده .
- واقعا فکر می‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟
- البته... تو تنها کسی هستی که می‌توانی مرا نجات دهی .
- پس آن طنابی را که به دور کمرت حلقه شده ببُر .
برای یک لحظه سکوت عمیقی برقرار شد... مرد با خود فکر کرد:
"چه؟... طناب را ببرم؟... اما دراینصورت حتما سقوط خواهم کرد و خواهم مرد! "
بنابراین تصمیم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور کمرش شود ...
روز بعد ، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شد که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و او تنها دو متر با سطح زمین فاصله داشت ! !
 

قصه دروغ و حقیقت


روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری باهم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد . دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او راپوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

هخامنشیان کاشف قاره امریکا

 

دکتر جهانگیر مظهرى پس از سال ها تحقیق و مطالعه مدعى است که به کشفى نائل شده که هنوز از تمامى آن پرده بر نداشته است.او که پس از ۲۵ سال دورى از ایران، براى چند روزى بازگشته مى گوید: «تا کتابم که در آن شرح کشف خود را شواهد کافى آورده ام، چاپ نشود، نمى توانم چیزى اعلام کنم.» او مدعى است که در جست وجو هایش نشانه ها و شواهدى یافته که ثابت مى کند درست بعد از شکست داریوش سوم از اسکندر و فروپاشى امپراتورى هخامنشى در سال ۳۳۰ پیش از میلاد، بسیارى از ایرانیان پراکنده شدند و آنها که به آمریکاى مرکزى راه یافتند امپراتورى هاى دیگرى بنیان نهادند و در واقع، آنان قبل از کریستف کلمب این قاره را کشف کرده اند! او واکنش دنیاى غرب را نسبت به این ادعا مى داند. هرچند که مى گوید برایش اصلاً اهمیتى ندارد. سپس با عصبانیت به اهداى یک اطلس جغرافیایى در همین اواخر به ملکه انگلستان اشاره مى کند که در آن کلمه فارس را از خلیج فارس پاک کرده و فقط به کلمه خلیج اکتفا کرده اند و مى گوید: «انتظار تشویق و تکریم ندارم چون چیزى در کشف من به نفع آنها نیست شاید دوست داشته باشند دزدان دریایى تاجرنماى اسپانیولى- ایتالیایى کاشف قاره شان باشند تا دریانوردان غیور ایرانى.»
دامنه صحبت هاى او بسیار گسترده است. از تاریخ آغاز مى کند، به جغرافیا که مى رسد ما را در احاطه نقشه هایش که به دیوار نصب کرده قرار مى دهد و در زبان شناسى و مردم شناسى حل مى شود. جمع وجور کردن گفته هاى او کارى دشوار است.
جهانگیر مظهرى متولد سال ۱۳۱۱ در تهران، تحصیلات دانشگاهى را در ایران و پاریس در رشته هاى جامعه شناسى و ادبیات چند فرهنگى در محضر اساتیدى چون ژرژگوریچ، ریمون آرون، هانرى ماسه و... به پایان رساند و از آن پس ضمن تدریس و تحقیق در مورد ایران به سخنرانى هاى بسیار در کشور هاى مختلف پرداخته است.
«نقش انسان در آفرینش اهورایى»، «گناه آفتاب»، «جلوگیرى هاى نامرئى»، «بى دود و بدون خاکستر» و مقالات و ترجمه هایى به زبان هاى فرانسه، اسپانیولى، انگلیسى و فارسى و سرانجام کتاب «آمریکایى پارسیان هخامنشى» از آثار اوست. متن زیر مصاحبه اى است که با ایشان صورت گرفته است.
•••
• و اما درباره کشف شنیدنى شما آقاى دکتر...
از کلمب شروع کنم که ماجراى جالبى دارد. پوزادینوس یونانى محیط کره زمین را ۲۸۹۰۰ کیلومتر محاسبه کرده بود. دانشمند دیگرى به نام اراتوس تِنِس، ۱۵۰ سال پیش از او، با بررسى زاویه تابش خورشید به عدد دقیق ترى رسیده بود. اندازه گیرى او دور کره زمین را ۳۹۵۰۰ کیلومتر نشان مى داد که به رقم ۴۰۰۰۰ کیلومتر بسیار نزدیک است. ولى نقشه اى که کریستف کلمب در دست داشت، براساس اندازه گیرى پوزادینوس تنظیم شده بود، یعنى همان ۲۸۹۰۰ کیلومتر. در نتیجه وقتى کلمب به دریا زد و به جزایر دریاى کارائیب رسید با محاسبه مقدار میل دریایى پیموده شده، اطمینان داشت که به هند و سواحل آسیا رسیده یعنى به جزیره سندومین که رسید خیال مى کرد به سیپانگو رسیده چون سفرنامه مارکوپولو را راهنماى خود قرار داده بود. تاریخ این زمان را ۱۲ اکتبر ۱۴۹۲ میلادى عنوان مى کند. در کتاب «مدارکى براى تاریخ کوبا» از اورتن سیا پیشاردو (Orten sia Pichardo) آمده است که بومیان آنجا به کلمب یادآورى کردند که نام جزیره اى در آن نزدیکى، کوباست و کلمب ابتدا اشتباهاً کولبا و سپس کوبا را در سفرنامه اش ثبت کرد. از همین جا متوجه مى شویم که اسپانیایى ها کلمه کوبا را به آنجا نبردند، بلکه کوبا قبل از آنها این نام را داشته است. کوبا اسمى بومى نیست. کوبا در غرب دریاى خزر قرار دارد و در شمال باکو مثل کیوتو و توکیو و داریان و انادیر در کنار باب برینگ که نام هریک وارونه نام اولى است. در همین کتاب به جزیره اى به نام بابک (Babeque) اشاره شده که روى نقشه هاى امروز نیست و شهرت داشت که طلاى زیادى در آن جمع آمده و کلمب قصد داشت هر طور شده خود را به آنجا برساند و طبق نوشته خودش بدان «چنگ بیندازد». ما مى دانیم که بابک شهرى است که اردشیر بابکان، سرسلسله ساسانیان، از آن برخاسته است. آنچه کلمب را به رفتن به هند ترغیب کرد، برخلاف ادعایش، تجارت ادویه و ابریشم نبود، بلکه رسیدن به جواهرات و طلاهاى جمع آمده در چین و هند بود. مارکوپولو ثروت کلانى از همین راه به دست آورده بود و شرح آن را در کتاب خاطراتش نوشته بود و همین شرح طمع کلمب را برانگیخته بود. در زندگى نامه اى که اخیراً از کریستف کلمب منتشر شده، وابستگى او را به خانواده اى از راهزنان دریایى روشن کرده اند.
شاهد دیگر بالبوآى تازه از زندان بیرون آمده است.
بالبوآ (Balboa)، یکى از سرکردگان مهاجمان اسپانیولى، با رسیدن به سرزمینى که امروز آن را پاناما مى خوانند نیز گزارش کرد که به خشکى اى پاى گذارده که به آن دارین یا داریان مى گفتند. طولى نکشید که او زهر داریان را هم تجربه کرد. زهرى که بومیان کماندار تیر خود را به آن آغشته مى کردند تا دشمن را در کمتر از ۲۴ ساعت از پاى درآورد. بنابراین دارین هم نامى نیست که مهاجمان با خود آورده باشند. تردیدى هم ندارم که این نام نمى تواند برگرفته از یکى از زبان هاى بومى آنجا باشد. دارین نامى ایرانى و منسوب به داریوش سوم است.
هرمان آرسینیگا (Herman Arciniega)، بزرگمرد تاریخ معاصر کلمبیا که در پایان قرن گذشته در ۹۹ سالگى ما را ترک کرد، در کتاب آن سوى تاریخ با بیان شواهد بسیار خواننده را آگاه مى کند که نباید به غلط بپندارد که هرچه ستودنى است از اروپا به آمریکا برده شده است. او براى مثال به کتابى اشاره مى کند که پیش از «کشف» کلمب در فرانسه به چاپ رسیده و در آن از وجود ذرت در اروپا یاد شده و گفته شده بود از پارس (Persia) وارد مى شده است. درحالى که همیشه فکر مى کردند ذرت از گیاهان بومى آمریکا بوده و از آنجا به سایر نقاط جهان رفته است.
•به مطالعه تطبیقى زبان ها اشاره کردید. با توجه به اشاره تان به واژه هاى کوبا، دارین و مواردى از این دست، مایلیم مثال هاى بیشترى بیان بفرمایید.
یک مثال واضح و مهم از این دست نام رود تیگره (Tigre) است. تیگره همان دجله خودمان است با ریشه اى در زبان بابلى که در زمان هخامنشیان به آن تیگره مى گفتند. داریوش براى سرکوبى شورشى ها از آن عبور کرده بود و در سنگ نوشته هاى خود بارها از آن یاد کرده است. پى یر لوکوک (Pierre Lecoq) در کتاب سنگ نبشته هاى پارسیان هخامنشى توضیح مى دهد که ریشه این کلمه همان تیر فارسى است که سرعت حرکت آب رود را مى رساند. هرودت نیز شرح جالبى از جریان بسیار تند آب این رود (که به تیر از کمان رها شده مى ماند) آورده و نوشته که چون قایقرانى بر روى این رود از هر دو طرف غیرممکن بوده است، قایقرانانى که در جهت حرکت آب مى رفتند و چیزى براى فروش با خود مى بردند، الاغى هم در قایق سوار مى کردند تا با رسیدن به آن سوى رود، کالاهاى خود و قایق را بفروشند و با الاغ به محل اول برگردند. نخستین بار کوروش از تیگره گذشت تا خود را به بابل برساند. نام این رود امروز تقریباً در تمام کشورهاى آمریکاى مرکزى و جنوبى به چشم مى خورد. در شبه جزیره بزرگ یوکاتان، رودى، دریاچه اى و برج و بارویى به این نام، یعنى تیگره وجود دارد. در ونزوئلا، رودى و شهر بزرگى به نام تیگره و رود کوچک ترى به نام تیگریتو تیگره کوچک یا تیگره کوچولو وجود دارد. در پرو نیز رودى به نام تیگره و باز هم رود دیگرى به نام تیگریتو جارى است.
مثال دیگر مربوط به کلمه مانى است. یک کشیش در یوکاتان نوشته هاى زیادى پیدا کرد و چون معتقد بود که مربوط به پیروان دین دیگرى است که او آنها را ایدولاتر (Idolatre) یعنى بت پرست و خرافاتى مى شمرد، همه را با افتخار در برابر چشمان بومیان سوزاند. این واقعه در شهرى به نام مانى (Mani) اتفاق افتاد. مانى در زمان شاپور اول ساسانى ادعاى پیامبرى کرد ولى این نام پارسى پیش از او هم در زبان هخامنشیان وجود داشت. مهاجمان اروپایى، که بیشتر جویندگان یا پرستندگان طلا بودند، براى رسیدن به طلا و چپاول سرزمین بازیافته، از هیچ جنایت و دد منشى، از کشتار بومیان و غارت آنان گرفته تا هر کار ناپسند دیگر، فروگذار نکردند. آنان ستایشگران ماه، آفتاب، چشمه سارها و کوهستان را ایدولاتر یا بت پرست نامیدند.
•پس نظر شما این است که ایرانى ها از ناحیه تنگه پاناما به آمریکا رسیدند.
خیر، آنها ابتدا به السالوادر رسیدند ولى بعدها، با کندن آبراه داریان، کوهستان بلند سییرانوادا را دور زدند و به طرف پرو و برزیل رفتند. نظر دیگرى هم وجود دارد مبنى بر اینکه ورود به آمریکا با گذشتن از سیبرى از ناحیه باب برینگ در نزدیکى آلاسکا انجام گرفت. در این ناحیه است که کوهستان انادیر، رود انادیر، شهر انادیر و خلیج انادیر داریم. این اسامى همگى ردپاى آنها را از قاره اى به قاره دیگر به اعتقاد من، انادیر مثل کوبا و باکو برگرفته از دارین و منسوب به ***** ایرانى است. در پاناما کوه دارین، خلیج دارین، رود دارین و شهر دارین وجود دارد که الان هم به همین نام هستند.
•زمان مشخصى براى آغاز این دریانوردى ها وجود دارد؟
رفت وآمد میان جزایر اقیانوس آرام و آمریکاى مرکزى از دیرباز عادى بوده، ولى نخستین بار ایرانیانى که نتوانستند بعد از فروپاشى امپراتورى هخامنشى خود را به ناوگان بزرگ و دست نخورده خود در دریاى سرخ و خلیج فارس برسانند (۳۳۰ پیش از میلاد) از شمال اقیانوس هند گذشتند و از لابه لاى جزایر اقیانوس آرام خود را به سواحل السالوادر در جنوب آمریکاى مرکزى رساندند هرودوت سرنشینان کشتى ها را در لشکرکشى خشایار شاه ۲۴۱ هزار نفر مى شمارد. بسیارى از این کشتى ها فقط آذوقه و نیازهاى روزمره نیروى دریایى را حمل مى کردند. برخى از آنها نیز غرق شدند. باستان شناسان در کشفیات اخیرشان، در ته دریاى مدیترانه و شمال اقیانوس هند کشتى هایى پیدا کرده اند که بشکه هاى شراب و کلاهخود در آنها یافت شده است و از روى کلاهخودها حدس زده اند که دست کم یکى از کشتى هاى یافت شده در اقیانوس باید ایرانى باشد. به یاد داشته باشیم که وقتى صحبت از نیروى دریایى مى کنیم، منظور ۴ یا ۵ کشتى معمولى نیست. براى حمله به آتن ناوگان مجهزى لازم بود. به نوشته هرودت، در زمان خشایار شاه ۱۲۰۷ کشتى مجهز جنگى از راه کانال سوئز وارد دریاى مدیترانه شده بودند. هدایت کشتى ها عموماً به عهده فنیقى ها بود. آنها در جنگ با آتن ۳۰۰ کشتى به نفع ایران وارد جنگ کرده بودند.
اصلاً خود حفر کانال سوئز کار بسیار سختى بوده است. البته بسیارى منکر آن هستند که داریوش آن را حفر کرده است ولى مطلب مهمى است. آنتوان دوسنت اگزوپرى، نویسنده شازده کوچولو، مى گوید: «اگر مى خواهید انسان ها را با هم متحد کنید، بدهید چیزى را با هم بسازند.» گویا سرمشق داریوش نیز چنین اندرزى بود. ملت هاى زیادى زیر پرچم او زندگى مى کردند و وى از اقتدار ویژه اى برخوردار بود. ابتکار حفرکانال سوئز براى خود داریوش بزرگ چندان اهمیت داشت که یکى از سنگ نبشته هاى سه زبانى خود به خط میخى را به آن اختصاص داد و آن را در همان آبراه نصب کرد. [این سنگ نبشته ها اکنون در موزه قاهره نگهدارى مى شود] داریوش شاه در این سنگ نبشته ها مى گوید: «من پارسى ام. از پارس مصر را گرفتم. سپس فرمان دادم این آبراه را بکنند. از رودى که به نام نیل در مصر جارى است به سمت دریایى که از پارس مى آید. سپس این آبراه کنده شد. آن چنان که فرمان داده بودم و کشتى ها از مصر و از راه این آبراه به سوى پارس روان شدند. آنچنان که من مایل بودم.» (برگرفته از ترجمه فرانسوى متن در کتاب سنگ نبشته هاى پارسیان هخامنشى از پى یر لوکوک).اگر سنگ نبشته سوئز کوچک بود و مثلاً در جیب جا مى گرفت، بدون شک کسى از پیدا شدن آن آگاه نمى شد. البته غربى ها تمام ابتکار و افتخار مربوط به حفر این کانال را به فردیناند دوله سپس (F.de Lesseps) ارزانى داشتند، اما در این میان نمى توان ابتکار داریوش را نادیده گرفت. هرودت دست کم چهار بار به آن اشاره مى کند.
• قضیه از چه قرار بود؟
دوله سپس که به مناسبت ماموریتش در مصر به سر مى برد، به تشویق سعید پاشا و با کمک تعداد زیادى کارگر مصرى، کانال سوئز را خاکبردارى و بازگشایى کردند.
متاسفانه فرهنگ انگلیسى کالینز (Collins) درباره کانال سوئز مى نویسد: «کانالى در سطح دریا، واقع در شمال شرقى مصر که باریکه خشکى سوئز را قطع مى کند و مدیترانه را به دریاى سرخ مى پیوندد. این کانال در فاصله سال هاى ۱۸۵۴ تا ۱۸۶۹ به همت دوله سپس و با سرمایه فرانسوى ها و مصرى ها ساخته شد. طول این کانال ۱۶۳ کیلومتر است.» ویکونت فردیناند مارى دوله سپس (۱۸۹۴-۱۸۰۵) دیپلماتى فرانسوى بود که در واقع از کانال سوئز، که قرن ها بدون استفاده مانده بود، خاکبردارى کرد و آن را دوباره در قرن نوزدهم باز کرد. ولى غربى ها از بناکننده واقعى این کانال نامى نبرده اند.
این در حالى است که هرودوت سه بار در تاریخش یادآورى مى کند که «آبراه سوئز را داریوش بزرگ پارسى ساخت.» امروزه در اطراف این کانال بعضى نام ها مانند دندارا (Dendara) و وادى دارا هنوز به چشم مى خورد.
نکته مهم دیگرى که گاه باعث اشتباه نویسندگان دایره المعارف ها شده است اشاره هرودوت به کوشش نکوس براى حفر این کانال است که ناتمام ماند. نکوس (Necos) پسر پزامتیک (Psammetique) پادشاه مصر بود که پس از پدر به سلطنت رسید. نکوس دست به کندن آبراهى زد که دریاى مدیترانه را به اریتره بپیوندد. و با آنکه ۱۲۰ هزار مصرى در کار کندن آبراه از بین رفته بودند، کار همچنان ادامه داشت تا اینکه پیشگوى معبدى به نکوس هشدار داد که آنچه مى کند به نفع یک «بربر»، یک غیر مصرى (داریوش) تمام مى شود. نکوس کار را رها کرد و به جهان گشایى پرداخت...
به این ترتیب، کار حفر کانال تمام نشده رها شد. سپس داریوش اول دستور داد کانال را به تمامى حفر کردند و به نام پارسیان در تاریخ به ثبت رساند، چنان که به نوشته هرودوت: «آبراهى است که پس از نکوس به دست مرد پارسى (داریوش بزرگ) به اتمام رسید.» طول کانال به اندازه چهار روز کشتیرانى است. دو قایق بزرگ با سه ردیف پاروزن مى توانند از کنار هم از عرض کانال عبور کنند و آب کانال از رود نیل مى آید.
هرودوت جزئیات گشایش و حفر یک کانال دیگر کانال آتوس (Athos) را نیز به دست خشایارشاه پسر داریوش بزرگ شرح مى دهد که بسیارى از ما تاکنون درباره آن اطلاعى نداشته ایم. خشایارشاه در لشکرکشى به طرف آتن به کوه آتوس که رسید به یاد آورد کشتى هاى پدرش ناچار شده بودند کوه آتوس را دور بزنند و بر اثر آن دچار توفان شدند و نیمى از آنها از بین رفتند. پس براى نشان دادن نیروهاى برتر خود دستور داد به کوه شلاق بزنند: «اى کوه خود را نرم کن تا سپاهیان من از درون تو بگذرند ورنه...» سپس به نشانه اطاعت کوه از فرمان او، با کمک گرفتن از ساکنان اطراف کوه آتوس و سپاهیانش، در مدت بیشتر از یک سال موفق به حفر آبراهى از زیر کوه شد که دو کشتى در کنار هم در حال رفت و برگشت از آن مى گذشتند. آتوس کوهستانى بلند و پرآوازه است. دو سال پیش مجله نیویورک تایمز از کشف کانال آتوس با جست وجوى یک گروه کاوشگر انگلیسى یونانى خبر داد. هرودوت تمام جزئیات حتى تعداد حفاران، نژاد آنها و کیفیت کارشان را نوشته است. جونز، کاشف این کانال، خوشبختانه بروز داده است که کانال را خشایارشاه پسر داریوش بزرگ که کانال سوئز را حفر کرده بود کنده است و اذعان دارد که فنون ساخت آن با کار پیشرفته ترین وسائل امروزى قابل مقایسه است.
•و آبراه هاى سوئز و پاناما، هر دو نقش بسیار مهمى در منطقه داشته و دارند.
بله، اینها بسیار شبیه هم اند. بیشتر تمدن هاى بزرگ قدیم در اطراف آن و به ویژه در شرق آن دیده مى شود. به نظر من مدیترانه دیگرى هم وجود دارد که مى توان آن را «مدیترانه غربى» نامید و شامل دریاى کارائیب و خلیج مکزیک است. قدیم ترین تمدن هاى آمریکاى لاتین در این ناحیه وجود داشته اند. کانال سوئز و کانال پاناما هم دو نقطه بن بست را به هم باز مى کنند و در تسهیل رفت و آمد و تجارت و بازرگانى و جهان گشایى نقش بسیار مهمى داشته اند. سوئز آسیا و اروپا را از آفریقا جدا کرد. پاناما دو اقیانوس را به هم پیوست و آمریکاى شمالى و مرکزى را از آمریکاى جنوبى جدا کرد. جاى هیچ گونه تردیدى نیست که کانال پاناما را نیز ایرانیان حفر کردند و آن را به یاد داریوش آبراه داریان نامیدند.
•چه مسیرى را براى رسیدن به آمریکا پیشنهاد مى کنید؟
قبلاً بگویم که ایران در زمانى که از آن صحبت مى کنیم بسیار گسترده بوده است. داریوش در کتیبه اش، در زیر دو ردیف مردانى که تخت او را روى دست مى برند، اشاره مى کند که اگر مى خواهید بدانید چند ملت این امپراتورى را تشکیل مى دهد به لباس هاى مردان نگاه کنید. ۲۸ نفر، نماینده ۲۸ ملیت یا قومیت تخت داریوش را حمل مى کنند. داریوش در جاى دیگرى اسامى یکایک این ملت ها را آورده است. در آن زمان، اقوام و ملل مختلف در کار ساخت و پرداخت، صنعت، عملیات جنگى، دریانوردى، ساختمان سازى، بافندگى و... همکارى داشتند و همان طور که اشاره کردم، فنیقى ها یکى از این اقوام تابع امپراتورى بودند که نه تنها هدایت کشتى ها را بر عهده داشتند، بلکه در لشکرکشى خشایارشاه به او کمک کردند. آنها توانستند براى رسیدن به آمریکاى مرکزى همان مدارى را طى کنند که در آغاز در جنوب ایران اختیار کرده بودند و بدان عادت داشتند. آنها از شمال اقیانوس هند و اقیانوس آرام وارد شدند و با پشت سر گذاشتن جزایر پلى نزى و میکرونزى به غرب آمریکاى مرکزى والسالوادر رسیدند. جالب اینکه السالوادر یعنى «پناهگاه و پناه دهنده». تمام منطقه آمریکاى مرکزى دارین نام داشته است. البته به آن پانام هم مى گفتند که امروزه شده پاناما. جالب تر اینکه پانام همان روبنده اى است که موبدان زرتشتى جلو دهان خود مى بندند تا تنفس و بازدمشان آتش مقدس را آلوده نکند.
•آقاى دکتر، دو سه سال پیش تلویزیون ایران مصاحبه اى را با یک جوان اروپایى مسیحى که تازه مسلمان شده بود و الیاس اسلام نام داشت پخش کرد. پایان نامه دکترى او در مورد کشف قاره آمریکا قبل از کلمب به دست مسلمانان بود. دانشگاه با این عنوان مخالفت و او را مجبور به انتخاب عنوان دیگرى کرد. آیا شما در این زمینه هم که مربوط به دوره اسلامى مى شود نه قبل از اسلام اطلاعاتى دارید؟
خیر، اطلاعى ندارم. اما بسیار امکان دارد چنین باشد. مثلاً یکى از محققان در مورد ساسانیان و اعراب مطالبى نوشته اند و برایشان جالب بود که من این نسبت را به هخامنشیان داده ام. ایشان ایراد گرفتند که پیش از اسلام فنیقى ها به آمریکا رسیدند و من پاسخ دادم که فنیقى ها جزء امپراتورى ایران بودند. هرودوت مى گوید: «فنیقى ها ۳۰۰ کشتى داشتند که در اختیار ایران گذاشتند و زیر پرچم ایران زندگى مى کردند.»

حکایت دو دوست

 

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».

آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند. اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».

دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من با حرکت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می آزارد باید آنرا بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام میدهد ما باید آنرا بر روی سنگ
 
حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آنرا پاک نماید».

یک سنت

 

پسر کوچکی روزی هنگام راه رفتن در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشم باز سرش را پایین بگیرد( به دنبال گنج!) او در مدت زندگیش ۲۹۶ سکه ۱ سنتی ، 48 سکه ۵ سنتی ،۱۹ سکه۱۰ سنتی، 16 سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و۱ اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع ۱۳ دلارو ۲۶ سنت.


در برابر بدست اوردن این 13 دلار و 26 سنت:
او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را در فراز آسمانها در حالیکه از شکلی به شکل دیگر در میآمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی ازخاطرات او نشد.........

جای پا

جای پا

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم. بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد.

در هر صحنه دو جفت جای پا بر روی شن دیدم یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا.

وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد. به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندین بار در طول زندگی ام فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است.

همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است. این واقعا برایم ناراحت کننده بود و در باره اش از خدا سوال کردم: خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام فقط یک جفت جای پا وجود داشت؛ نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر زمان دیگر به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی؟

خدا پاسخ داد: بنده بسیار عزیزم ؛ من در کنارت هستم و تنهایت نخواهم گذاشت.اگر در آزمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا دیدی؛ زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم.

پروانه و پیله

پروانه و پیله

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد .او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند . اما چنین نشد .در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند .
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم - به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم .
من نیرو خواستم و خدا مشکلاتی سر راهم قرار داد تا قوی شوم .
من دانش خواستم و خدا مسائلی برای حل کردن به من داد .
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدر ت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم .
من شهامت خواستم و خداوند موانعی بر سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بردارم .
من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشا ن داد که نیازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم .
من به آنچه می خواستم نرسیدم .....
اما انچه نیاز داشتم به من داده شد!
نترس با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی .
 

یک نفس راحت

 

بالاخره تموم شد . یک سال درس خوندن؛  یک سال زحمت و سختی؛ یک سال بدون تفریح و گردش؛ یک سال خونه نشستن و کار نکردن ؛یک سال تحمل حرفای مردم:" آقای دکتر هنوز قبول نشدی" .یک سال شب زنده داری و..... .

به نظر من هنوز هم به خاطر اون تقلب وحشتناک آزمون دستیاری سال ۸۲ ( که شاید حدود نیمی از قبولی ها با خرید سوالات بود) وضعیت رقابت فوق العاده شدیده و هنوز خیلی از افرادی که باید در شرایط عادی قبول میشدن؛ موندن و این رقابتو برای تازه وارد هاسخت می کنه.

تازه امسال وضعیت رتبه ها بالاتر از حد انتظار بود و هیچ کس فکر نمی کرد رتبه ها با وجود نمره های خوب این قدر بد باشه. سوالات هم که سال به سال آبکی تر و آموزشگاهی تر میشه.

به هر حال خدا آخر عاقبت همه ما رو به خیر کنه...

قابل توجه همکاران:

معاون آموزشی وزارت بهداشت:
نتایج اولیه آزمون دستیاری 16اردیبهشت اعلام می‌شود
برخی از سؤالات آزمون دستیاری حذف شد

نتایج نهایی و اسامی پذیرفته شدگان آزمون پذیرش دستیاری وزارت بهداشت اوایل شهریور ماه اعلام می‌شود.

دکتر محمدعلی محققی، معاون آموزشی و امور دانشجویی وزارت بهداشت در گفت‌وگو با خبرنگار صنفی آموزشی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، با بیان اینکه نتایج مرحله اول آزمون پذیرش دستیاری وزارت بهداشت در 16 و 17 اردیبهشت اعلام می‌شود، اظهار کرد: پس از توزیع کارنامه و انتخاب رشته نتایج نهایی پذیرفته شدگان اوایل شهریور ماه اعلام می‌شود.

وی با بیان اینکه آزمون امسال پذیرش دستیاری در صحت و سلامت کامل برگزار شد، تصریح کرد: با این حال رسیدگی به اعتراضات مستند منجر به حذف برخی از سوالات شد.

وی با بیان اینکه ظرفیت نهایی پذیرش هنوز نهایی نشده است، گفت: ظرفیت پذیرش دستیار پزشکی به نیاز سیستم سلامت کشور بستگی دارد و طی آن در برخی رشته‌ها افزایش ظرفیت و در برخی دیگر از رشته‌ها مانند اطفال و پزشکی اجتماعی کاهش ظرفیت داشته‌ایم 


نتایج اولیه سی و دومین دوره پذیرش دستیار تخصصی 16 اردیبهشت اعلام می شود

کارنامه های اولیه داوطلبان به همراه فرم انتخاب رشته برای افرادی که نمره بالاتر از 150 کسب کرده اند 16 اردیبهشت ماه توزیع می شود.

دکتر "حسین غفاری" - مدیر روابط عمومی دبیرخانه شورای آموزش پزشکی و تخصصی در گفتگو با خبرنگار دانشگاهی مهر، افزود: نتایج اولیه سی و دومین دوره پذیرش دستیار تخصصی 16 اردیبهشت ماه اعلام می شود. همچنین در این روز فرم انتخاب رشته برای افرادی که بیش از 150 نمره کسب کرده اند صادر می شود.

وی افزود: داوطلبان می توانند یکصد رشته شهر را انتخاب کنند که فرم انتخاب رشته را باید تا پایان وقت اداری 17 اردیبهشت ماه به دانشگاه های محل آزمون تحویل دهند.

غفاری زمان احتمالی اعلام نتایج را تیر ماه جاری عنوان کرد و تأکید کرد: این زمان هنوز قطعی نیست و در موقع مقتضی به داوطلبان اعلام می شود.

به گزارش خبرنگار مهر، آزمون پذیرش دستیار تخصصی 11 اسفند ماه سال گذشته با حضور 15 هزار و 369 داوطلب برگزار شد که از این میان 10 هزار و 116 نفر مرد و 5 هزار و 253 نفر زن بود