وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند...! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند....!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست...!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.

برقص

چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند

عشق بورز

چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای

بخوان

چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود

زندگی کن

چنانکه گویی بهشت روی زمین است

 

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی،  

 اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی،  

 

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی،  

 یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.  

 

تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!!  

 

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ 

 در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، 

 

 باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!! 

 

 موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟! 

 

 هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی... احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، 

 

 من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، 

 

 خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی! آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید... دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی... 

 

 دوست و دوستدارت: خدا  

 

سال نو مبارک

سال نو مبارک 

تعطیلات خوبی داشته باشید