پست تکراری- شناخت دوباره حافظ شیراز

شناخت دوباره شیخ اجل حافظ شیراز به مناسبت یادروز حافظ:
 

هر کس در هر کسوت و به هر طریق برای شناساندن بیشتر شخصیت هنری این نادره دهر، که پس از ششصد سال هنوز خواننده را از لطافت کلام و وسعت دید و عمق معنی به حیرت وا می دارد ، گامی بردارد خدمتی بزرگ به بالا بردن سطح معرفت جهانی نموده است.
رسیدن به چنین معرفتی که هنرمندی به جهان تعلق گیرد و از محدوده سرزمین خود خارج شود به سهولت میسر نیست. وسعت دید و غنای اندیشه حافظ و رسالتی که در زدودن جهل و بنای معرفت بر عهده گرفته، و الحق به حد کمال هم از عهده آن بر آمده، سالهاست او را از حدود کشور ما بیرون برده و در فراخنای جهان گسترده است.
اگر قول خودش را بپذیریم، که واقعا جا دارد این غلو شاعرانه را بپذیریم، از جهان محسوس هم فراتر رفته است:
صبحدم از عرش می آمد خروش عقل گفت --- قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند

شاید هر گاه غبار دل بنشانیم و سحرگاهی چون خودش به در آییم امکان داشته باشد نغمه های دل انگیزش را از قدسیان عرش به گوش هوش یا بهتر به گوش عقل بشنویم.

... دلیل جهانی بودن حافظ یادمتفکرانی از اوست که خود شخصیت جهانی دارند و در عرصه اندیشه تا امروز پیشتازند یا اگر از او یادی نکرده اند تلاقی اندیشه آنان را با هم در آثارشان می بینیم.
- گوته یکی از اینهاست. او برای درک معانی بلند اشعار حافظ زبان فارسی می آموخته است. پس از مرگش روی میز تحریر او بر صفحه کاغذ دستکاری شده با خطی شبیه خط اطفال، که معلوم است تازه آموخته، خود او است، این دو بیت به نام حافظ نوشته شده بود:

خوشتر از کوی خرابات ندیدم جایی --- گر به پیرانه سرم دست دهد ماوایی
آرزو می کشیدم از تو چه پنهان دارم --- شیشه باده و کنجی و رخ زیبایی


- یکی دیگر از این صاحبان اندیشه انگلس همکار نزدیک و کمک حال مارکس است. در نامه ایی که به مارکس می نویسداز دل مشغولی های خود به حافظ سخن می گوید. او هم مانند گوته قصد آموختن زبان فارسی داشته است تا حافظ را بهتر بفهمد.
آنجه نظر این اندیشمندان عقل گرا و ماده گرا را به اشعار حافظ جلب نموده است عقل گرایی یا ماده گرایی حافظ نیست بلکه ارتفاع سخن و سطح اندیشه این رند عافیت سوز است که فراتر از حد دنیای متناهی ماده و عقلی که فرمانروای آن است اوج و جهش داشته است و آنچنان برای آنها درخور اعتنا بوده که این دو اندیشمند رنج آموختن یک زبان مشکل شرقی را بر خود هموار ساخته بودند.
بدیهی است اندیشمندانی پرمایه ای چون مارکس که ربع جمعیت کنونی کره ارض گرد محور اندیشه آنان می گردد امکان ندارد به سخن یاوه و اراجیف تکراری که در حد عادیات باشد، برانگیخته شوند. سخنی آنها را بر می انگیزد که فراتر از دید ایشان باشد که در بحبوحه سیاست و مبارزه بتوان خاطر را بدان مشغول داشت.
آنها در یافتند خدایی که در اندیشه این متفکر روشن ضمیر مصور است خدایی انسان گونه نیست ، نیرویی است که در فهم و وهم آدمی نمی گنجد ولی بودنش احساس می شود:

زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست --- کوته نظر نگر که سخن مختصر گرفت
یا
هرکس نکند فهمی زین کلک خیال انگیز --- نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

- خواندن این سخنان است که انسانی تخته بند شده در حصار ماده،چون انگلس تکان میخورد و به مارکس می نویسد " به کتابی برخورده ام که سخت مرا مشغول داشته است " و مارکس را هم بر می انگیزد تا فارسی بخواند و در این لذت سهیم شود. ...

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست --- هم قصه غریب و حدیثی عجیب هست

این جاست که در بنیان اندیشه خود جنبش موریانه تردید را احساس می کند و بالاخره وقتی به این اشعار می رسد:
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر --- کاین کارخانه ایست که تغییر می کند
می بیند که ای داد موتور نظریه زمان یعنی دیالکتیک که اساس آن تغییر است در یک سطر گفته است. ...
- یا اینکه انیشتین از حافظ یادی نکرده ولی اگر او هم مثل انگلس حافظ را کشف می کرد او هم لب نظریه نسبیت خود را در یک بیت حافظ می یافت:

آندم که با تو باشم یکسال هست روزی --- واندم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
یا
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر --- کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود

- یا اگر افلاطون، پدر عرفان عاشقان، نیز سر بر خاک بر می داشت و به دیوان حافظ نظر می انداخت می دید " مدینه فاضله " او و حکومت خردمندان، که مقلدانش تا به امروز در تحقق بخشیدنش مانده اند، چطور این رند صاحب عیار با مهارت در محدوده فکری خود بیان کرده است منتهی ولایت پیر طریقتی را گردن نهاده که مریدان را از جهل می رهاند نه بر جهل آنان بنای حکومت می کنداین پیر روشن ضمیر " پیر مغان " است:

بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند --- پیر ما آنچه کند عین ولایت باشد

... همچنین اگر افلاطون به دید فلسفی حافظ تعمق می کرد در می یافت که این عاشق پاکباز هم مثل خودش قبول داردکه روزی در عالم امر با زیبای زیبایان جلیس بوده و آدم با خطای خود او را به این جهان غیر حقیقی یا دنیای سایه هاسقوط داده است و بالاخره روزی هم به آنجا بازخواهد گشت:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود --- آدم آورد درین دیر خراب آبادم
یا
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست --- روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم

- و روانکاوی ارجمند چون زیگموند فروید چنانچه به دیوان حافظ راه می یافت و در آن با تعمق می نگریست سراپا تعجب می شد وقتی به مفهوم "جام جم" دست می یافت. چون می دید این همان "ضمیر ناخودآگاه" است که او آن را دریافته و علم روانکاوی را بر آن استوار ساخته است همان خزینه اطلاعاتی است که در درون موجود زنده از اول خلقت وجود داشته ... و همین منبع است که به قول فروید سر چشمه عشق و اشراق و الهام و کرامات استحافظ تاریخ این روند خلقی راعارفانه باز می گوید:

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد --- آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم --- گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد

گویی الهام از این جام جم است که حافظ به دلها در تفالها جواب می دهد و همین جواب مناسب به تفالهاست که ذوق جامعه او را " لسان الغیب " لقب داده است.


منبع: نیاز کرمانی سعید،حافظ شناسی،چاپ اول، شرکت انتشاراتی پاژنگ، زمستان 1366 صفحات 14-23

...و این فقط مشتی بود نمونه خروار ، و شاید باید سالها بگذرد تا باز هم گوشه های پنهانی از حقایق نوشته های این عارف بزرگوار برای جهانیان آشکار شود. 
جا دارد یادی از او کنیم و با دیدی فراختر سری به دیوان او بزنیم و حداقل در حد توان از اشعارش بهره مند شویم.

سحر با باد می گفتم حدیث آرزو مندی --- خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است-- بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز --- ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور --- پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست --- زمهر او چه می پرسی درو همت چه می بندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی --- دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
درین بازار اگر سودیست با درویش خرسند است  خدایا منعمم گردان به درویشی وخرسندی         
به شعر حافظ شیرازمی رقصند و می نازند --- سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

ساختن دنیا

 

پدر روزنامه م‍ی خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را - که نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد وبه پسرس داد و گفت:
" بیا کاری برا یت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی ؟ "
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرس تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع بعد ، پسرش با نقشه کامل برگشت.
پدر گفت:" مادرت به تو جغرافی یاد داده است؟ "
پسرجواب داد: " جغرا فی دیگر چیست؟!؟ اتفاقأ پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم رابسازم، دنیا را هم دوباره خواهم ساخت.